دوست دارم روزی خدا را دعوت کنم به کافی شاپ مورد علاقه ام به صرف چای و عصرانه! آنقدر با لیوان چای ام بازی بازی کنم که سرد شود و ضربان قلبم بیشتر و بیشتر. دستانش را بگیرم و بگشایم و "امانت اش" را بگذارم کف دستش و نفس راحتی بکشم.
بگویم خیلی خدای بی مسئولیتی بود که وقتی انسان از روی نفهمی و جهل این امانت را قبول کرد،دوتا نزد پس کله اش و نگفت برو غلطت را بکن بچه! تو رو چه به امانت داری!
میگویم چرا انسانش را خوب تربیت نکرده ؟! آخر خدای بزرگم! چطور به انسان یاد ندادی که لقمه ی اندازه ی دهنش بردارد! آخر کپه گلی میتواند چنین مسئولیت را قبول کند؟ کوه نتوانست! آسمان نتوانست!زمین نتوانست! این کپه گل نادان یا میزند امانت را به باد فنا می دهد یا خودش را داغان می کند!
میگویم خدایا چطور توانستی انسانت را روی زمین رها کنی! حالا یک سیب بود دیگر! می بخشیدی! بخاطر یک سیب و یک حرف نشنوی انسانت را پرت کردی روی زمین و گذاشتی انسان هم گند بزند به خودش و هم به زمین و آسمان و.؟! آیا درست است که بچه ی سرتق را رها کرد؟! بچه ی سرتق اگر رها شود نه تنها خوب نمی شود بلکه سرتق تر هم می شود!
اشک در چشمانم جمع می شود و تمام واژه هایی که آماده کرده بودم درهم و برهم ! واژه ها را قورت می دهم و می گذارم اشک هایم جاری شود و با چای سرد شده ام بازی می کنم.
خدا اما چیزی نمی گوید و آرام نشسته و نگاهم می کند.دستانم را می گیرد و بازشان می کند و با لبخندی امانتش را پس می دهد!
بلند می شود تا برود !
می گویم کجا می روی ؟ میگوید دارم می روم تا به حرف های بنده های دیگر هم گوش کنم! با خیلی ها قرار چای دارم!
می رود و من میمانم و دست مشت شده ی پر از امانت ام و چای سردی که هورت میکشم
پ.ن: عکس از سفر کیش پارسال
پ.ن 2 :
این مطلب را ببینید.به قول خودش درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد.
درباره این سایت