امروز خیلی یهویی تصمیم گرفتم یه سر برم بچه ی "ش" رو ببینم :)
رفته بودم شهر کتاب و کتاب گوگولی های بچه های کوچیک خیلی چشمم رو گرفت:) اونجا تصمیم گرفتم هرجور شده حداقل الان باید برم یه سر شده به اندازه ی یه دقه ببینمش!( از وقتی به دنیا اومد بعد بیمارستان دیگه ندیدمش!)
زنگ زدم بهش و خونه بود.خونش رو تازه عوض کرده بود و با خوشحالی فهمیدم خوش نزدیکه همون جاییه که بودم! خلاصه سه تا کتاب گوگولی براش خریدم و راه افتادم با "ث" به سمت اونجا!
دمش گرم تو اون هوای حال بهم زن پنج دقه منتظر موند من برم بالا کتابارو بدم و بیام! خیلیه ها! فکر کن دوماه مونده به کنکور هم باهام اومد کتاب بخرم ؛هم باهام اومد کتابارو بدم و هم منتظر موند! 20 دقه از کلاس زیستش زد یعنی ها!
هیچی دیگه رفتم بالا و تا در وا شد هاپوی بداخلاقش که مثه سگ ازش میترسم اومد بیرونو یه دمپایی از جلو در گاز گرفت رفت تو :) بماند که سرم جیغ جیغ هم کرد!
هیچی خلاصه "ش " رو چلوندمش و رفتم سمت "م" و برای اولین بار بغلش کردم! چقدررررررر احساس خاله بودن خوبه! حالا خونی نباشه که نباشه!
عشقم نسبت به "م" چند برابر شد! درحالی که داشتم "م" و ناز میدادم متوجه شدم به درجه ای از ریاضت رسیدم که هاپوی بد اخلاق داره دورم میچرخه و پامو لیس میزنه و من دادم هنوز در نیومده :)
به "ش" گفتم من هنوز رسما نیومدم ها! فقط اومدم یه دور بغلش کنم و کتابارو بدم و برم! همین ! کلا پنج دقیقه هم نموندم! هم اینکه دوستم پایین منتظر بود و هم اینکه باید زود میومدم خونه خواهرم پشت در نمونه و هم اینکه زمان بدی بدون خبر رفته بودم احساس خوبی نداشتم!
ولی خیلی احساس خوبی داشتم که "م" تو بغلم گریه نکرد:) با ذوق گفتم دوسم داره هاااااا! "ش" گفت هاپو بد اخلاقه اصلا اعتماد به نفستو له کرده!
بعدشم "ش" ازمون چند تا عکس هنری گرفت و اومدم :)
کنکورو دادم یه روز میرم چند ساعت میمونم و تا میتونم با "ش" صحبت میکنم و "م" رو بغل!
+ امروز دیدنش بیشتر شبیه نوک زدن بود:/ دعا کنین امتحانمو خوب بدم و این دفعه رسما برم دیدنش:)
+هوای رشت خیلییییییی داره حال بهم زن میزنه! هرچی رو بتونم تحمل کنم این شرجی بودنش رو نمی تونم! رشت عزیزم! باروون بیا!
+مامان شدن خیلی بهش میومد و منم که ذوق مرگگگگگگ3>
+الان دارم فکر میکنم به اینکه 15 تیر درحالی که شیرینی مورد علاقه ی "ش" رو پختم میرم اول دیدن خودش و بعد هم "م" رو میچلونم :)
درباره این سایت