خسته شدم.خسته.ای کاش فردا صبح بشه و گنجشکا بخونن و هوا بارونی باشه اما دیگه هیوایی نباشه.
خیلی دلم گرفته. خیلی یه بغض تو گلومه اما به خاطر مامانم نمیتونم رهاش کنم.
دوباره نادیده گرفته شدم.دوباره دیگری بهم ترجیح داده شد.بابام با وقاحت تمام بهم گفت خیلی خودخواهم و اصلا دلم برای دیگری نمیسوزه.
آخه چشماتو وا کن ؟!کودکی و نوجوانی من رو سر دیگران ازم گرفتی!حالا بهم میگی خودخواهم ؟شمایی که پر پر میزنی برای خواهرت هیچ میدونی شبا که دخترت داره میخوابه به چه چیزهایی فکر میکنه؟تاحالا ازش پرسیدی بابایی چی شده ؟! چرا نا ارومی؟!چرا خوابت نمیبره؟!
من یک سال تمام قرص اعصاب میخوردم و بابام نمیدونست!هزار بار جای اون قرصا رو تو اتاقم دید و من هربار بهش گفتم مال سرماخوردگیه! و نپرسید تو که سرما نخوردی چرا چرت و پرت میگی؟!!!!
از این دکتر به اون دکتر کولبار میکردم و حتی یه بارش هم بهش نگفتم!چون میدونستم سرزنشم میکنه!هیچ وقت یادم نمیره. یه غروب بود و من یه توده تو سینم احساس کردم. تو بارون غروب و سرما و زمستون بلند شدم رفتم مطب سونوگرافی و با کلی التماس راهم داد.رفتم و سونوگرافی انجام داد وگفت چیزی نیست!گفتم ایناهاش اینجا تودست من حس میکنمش!مطمعنم هست!مطمئنم غددلنفاوی م هم درگیر کرده !دوباره چک کرد و گفت چیزی نیست.
اومدم خونه و بابامفت تو الکی این کارا رو میکنی که درس نخونی!الکی الکی میری دکتر!
خدایا چرا یه بار نیومد بشینه بگه بابایی دردت چیه؟ چیا نمیذاره شب بخوابی؟!چرا فکر میکنی سرطان داری؟! بیا بریم مشاور !بیا بریم دکتر؟!
حیف. حیف.
شاید تنها امید این روز هام این بود که هیچی هم نداشته باشم خانوادم پشتمن و هر کاری بتونن برام میکنن.
اما الان اون هم ندارم یه ادم پوچ و بی معنی و بی مصرف. هیچ چیزی ندارم که دلم بهش خوش باشه. هیچ چیز ندارم که شخصیتم ازش ساخته شده باشه.
انقدری حالم بده که حتی دیدن "ش" هم خوبم نکرد.
ای کاش این آخرین غروب زندگی هیوا باشه.
از اینکه با بار خالی منتظرم مرگ نشستم خیلی میترسم اما این زندگی هم برام بی معنیه
دوست دارم چشمام رو ببندم و دیگه هیچ وقت وا نکنم.
از این زندگی پوچ و بی معنی خسته م.
درباره این سایت