جواب اسکن دوم عمم اومد. راستش ترس و ناراحتی قبل رو نداشتم و خیلی عادی و معمولی رفتار کردم:) انقدر فیلم پزشکی دیدم که همه آزمایشاشونو میدن من بخونم. مردیت گری ای شدم واسه خودم.

اسکن دست بابامه. چند دقیقه پیش صدام کرد برم بخونم. خوندمش. جمله جمله میخوندم و ترجمه میکردم .بابام هم گوش به زنگ هر "کاهش یافته" یا از بین رفته" ای بود! یه دوسه تا چیز پایین اومد اما تغییر زیادی نکرده بود. هنوزم متاستاز.هنوزم سرطان استیج 4. و تنگ شدگی رگ هاش که به چشمم جدید میومد. توده های سرطانی استخوانش که منشا بود هیچ تغییری نکرده بود.

گفتم بابا خوب نمیشه! گفت: این حرف و نزن کاهش یافته! گفتم : بابا باید قبول کنی! خوب نمیشه! شاید بتونن کنترلش کنن! به هرحال سرطان استیج 4 عه! گفت ولش کن دیگه نخون بذار توجاش.

و گوشی رو برداشت و زنگ زد به دختر عمه. گفت اسکن رو خوندم کلی چیز پایین اومده! کی میاین بریم دکتر نشون بدیم؟! گفت بعد از ظهر ! گفت میام دنبالتون رسیدین رشت زنگ بزنین! بغض گلومو گرفت.

وقتی بابام گوشی رو قطع کرد گفتم که بابا قرار بود بعد از ظهر باهام چشم پزشکی بیای عینکو عوض کنم که! گفت تهش اینه میبرمت میذارم خودت برگردی .

و دوباره

دوباره

و دوباره

دیگری رو به من ترجیح داد. خدا من رو ببخشه که این طور فکر میکنم! خوب خواهرشه! پاره ی تنشه! باید این کارا رو براش کنه!تو پای خواهر من خار میره من عذاب میکشم چه برسه به این بیماری! چه برسه به اینکه جون سومین خواهرش در خطر!

اما! اما! من هم به توجه احتیاج دارم! سخته ! خیلی سخت! سالهای زیادی از عمرم رو دیدم که بابام نگران بیماری خواهراشه!غمگینه! افسردست! آهنگ غمگین گوش میده! فکرش پیش اوناست! میبرتشون دکتر. سر عمه ی قبلیم بارها نصف شب بلند میشد و میرفت و من شاهد تمام اینا بودم. چهار پنج سال از سالهایی که برای هر بچه ای باید خاص باشه رو اونموقع من درگیر بودم! شاهد بیماری عمم! شاهد آب شدنش! شاهد اینکه حتی نمیتونست بلند شه بره دستشویی! شاهد اینکه داد میزد میگفت نمی خوام بمیرم! شاهد اینکه هر بار نگام میکرد تو چشماش میخوندم که فکر میکنه بار آخره! بابام رو سرزنش نمی کنم که چرا اجازه میداد من تو این محیط بزرگ شم. شخصیتم تو اون محیط شکل بگیره. اما . اما چیزی که میدونم اینه. تجربه ی اینها حق یه دختر بچه ی هشت نه ساله نبود.

اون تجارب در ناخودآگاهم ثبت شد و سال گذشته فوران کرد و روح و جسمم رو تیکه پاره! احساس میکردم توده ای در وجودمه که هیچ پزشکی نمیتونه تشخیصش بده! مطمئن بودم سرطان دارم. هر روز دکتر بودم . اما خبری نبود. تا سرآخر دکتر گوارش گفت برو روانپزشک!رفتم! افسردگی. فوران شدن خاطرات کودکی. این تجربیات برای یه بچه زیاد بود. به ولله زیاد بود. بهم دارو داد و حالم بهتر شد اما فکر نمیکنم هیچ وقت هیچ‌ وقت فراموشش کنم. 

نمیدونم این حرفم زشته یا نه اما چرا منی که کودکی و به تبع اون نوجوانی م و جوانیم صرف بیماری این و اون شد و آثارش رو تا آخر عمر باید به دوش بکشم ،چرا وقتی مریض میشم تک و تنهام؟! چرا باید بارم رو خودم به دوش بکشم؟!

پارسال به خاطر پنومونی بیمارستان بستری بودم! ساعت ها تنها میموندم! بابام به هیچ کس خبر نداد! گفتم چرا؟!گفت نگران میشن!

حق من اینه؟ نه جدا حق من اینه؟! 

نمیدونم حسودیه یا نیاز به توجه. حتی وقتی میشنوم بابام میره دنبال داروهای عمم ناراحت میشم. گریه میکنم. نه به خاطر اینکه عمم در عذابه. به خاطر اینکه چرا بابام رفت دنبال کاراش. خدایا من رو ببخش. من کی انقدر حسود و بخیل شدم؟ من کی انقدر گدای محبت شدم؟!

نمیدونم چرا وقتی دعا میکنم عمم خوب شه ته ته دلم میگم زودتر خوب شه که بابام انقدر دنبال کاراش نره! واسه خونواده خودش وقت بذاره! خستگی و اعصاب خوردیشو برامون نیاره! امید هاشو به دختر عمم و نا امیدی هاشو به ما نده! خدایا! یه بار هم که شده من رو ترجیح بده!

یه بار میخوام به بابام بگم. بگم بابا هر وقت من سرطان گرفتم، هیچ وقت دنبال کارام نیا! دوست ندارم هلیا فکر کنه از خوشی و حق و زندگی اون زدی که بیای به من برسی حالم خوب شه! دوست ندارم این رو!احساس بدی بهم دست میده! از طرف دیگه وقتی مریض میشم دوست ندارم سعی کنی کمبودامو جبران کنی!همون طور که ارزش توبه با پیر شدن ادم کم ،ارزش توجه هم با مریض شدن کم میشه!

و من یه دختر بیست سالم که حسرت خیلی چیزا رو دلم مونده و یه عالمه غم و ناراحتی دارم که مجبورم و یاد گرفتم خودم به دوش بکشم .

ای کاش ای کاش و ای کاش یه بار بابا "هیوا" رو ترجیح بده .

نمیدونم‌این حرفم نشون از بیشعوریمه یا چی، اما میدونم چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه.

بابا یه نگاه به دور و ورت بنداز . شاید هیوای تو بیشتر از خواهرت محبتت رو نیاز داره .

+ خدایا به حق این ماه مبارکت تمام بیماران رو شفا بده .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مبلمان مدرن-میز ناهارخوری-میز تلویزیون-مبل راحتی حجاب مرجع کنکور ایران Melissa روزنوشته های یک برنامه نویس Marci Aaron نسيم ياد معبود در كويرستان جان mikarooz