دیشب هیوا از خودش خسته شد. نشست با خودش صحبت کرد!گفت ببین هیوا تکلیف من رو روشن کن !ایا هدف داری !ایا وجودت تمناش رو میکنه؟! نمیگم حتما داشته باش! فقط تکلیف من رو روشن کن!میخوای یا نه ؟!حاضری تلاش کنی یا نه؟!
هیوا سکوت کرد.جوابی نداد. چون خودشم نمی دونست!
اما دیگه نمیتونست توی بلا تکلیفی باقی بمونه! با خودش یه قرار گذاشت. گفت ببین هیوا میخوایم بفهمیم با خودت چند چندی ؟! امشب سعی کن این کتاب رو کامل یه دورهمراه جزوش بخونی ! خیلیه میدونم ! هفت هشت ساعت وقت میخواد میدونم! اما اگه میخوای خودت رو دریابی بشینبدون اینکه به ساعت نگاه کنی ،بدون اینکه به صفحات باقی مونده نگاه کنی ،بدون اینکه استراحت کنی سرترو بنداز پایین و این رو تمومش کن! خواب به چشات اکمد محل نده،اگر مغزت ورودی نداشت محل نده!مجبورش کن ورودی داشته! شده تا خروسخون بیدار بمونی تمومش کن!اجبار نیستا!اگر میخوای!اگر میخوای بفهمی لیاقتش رو داری یا نه!
هیوا مثل همیشه دنبال نشونه بود!قرآن رو باز کرد!خدا باهاش حرف زد!دوباره ایه خوشگلاشو نشونش داد!
هیوا بیدار موندودرس خوند ،کی به ساعت نگاه مینداخت اما سریع نگاهشو میید!مامان اومد بهش گفت هیوا بسه بگیر بخواب فردا بخون!گوش نداد! سرش رو انداخت پایین و ادامه داد !
ساعت شد سه و سی پنج دقیقه صبح و هیوا کتاب رو تموم کرد!
هیوا به خودش افتخار میکرد!
هیوا فهمید لیاقتش رو داره!
هیوا بعد مدت ها وقتی رفت تو تخت خوابش ساعت رو زنگ گذاشت که فردا به موقع برای تلاش بلند شه!
+مامان گفت چه فایده فردا تا ظهر میگیری میخوابی! حرفش رو قبول ندارم وازین دید نگاه نمی کنم! امشب شاید همون نقطه عطفی باشه که نیازش داشتم!بعد مدت ها فهمیدم بالاخره میخوام یا نه!
به ساعت 3وپنجاه و یک دقیقه ی بامداد 28اردیبهشت 98.
درباره این سایت