تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم.

کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!

چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم.کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده. کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره بالاتر، پدرم دوباره پناه ببره به این که تمام ناراحتی هاش رو از بیماری عمم سر ما خالی کنه. این که میگم یه دعوای بچگونه نیست ها! زندگی ما رو جهنم کرده! هم من هم مامان و هم هلیا. دیروز وقتی اشک های مامانم رو دیدم . هعییی.

دیشب تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم. هلیا اومد تو اتاقم و گفت درسم رو بخونم ( چنین خواهر کوچولوی پایه ای داریم ) و با صراحت گفتم نمی خوام! میدونه من همیشه در اوج نا امیدی قرآن رو برمیدارم و یه صفحه همین جوری باز میکنم و میخونم .قرآن رو اورد داد دستم. باز کردم. اما خدا باهام قهر بود ! هیچ نشونه ای پیدا نکردم. الهی بمیرم بچه دیروز خیلی به خاطر من اذیت شد.

دیشب موقع خواب گفتم خدایا.حداقل توی خوابم بهم نشونه بده! خودت میدونی که ماه هاست جز کابوس چیزی نمی بینم ! دریغ از یه سر سوزن امید !  و نمیدونم کی خوابم برد.دوباره کابوس دیدم! اما نمیدونم کجای کابوس بود که یه روزنه ی امید. خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام. مثل دفعه ی قبل توهم نبود ! پایان بدی نداشت! واقعا بودم! خوشحال بودم .

شاید که نه حتما قبولی من سر سوزنی باعث نمیشه مشکلاتم کم شه.شاید هیچ وقت این ذهن تب دارم رو و بیماریم رو خوب نکنه! اما حداقل شاید اندازه ی یه اپسیلون بارم رو سبک تر کنه! شاید با قبولیم اوضاع بهتر نشه اما بدتر هم نمیشه.

نمیدونم.

یادمه یه اپیزود آناتومی گری یه بمب تو شکم یکی از بیمارا بود و کل بیمارستان رو بهم ریخته بود و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد. تو همین بین دکتر بیلی درد زایمانش شروع میشه و تا به اتاق زایمان میرسه شوهرش تصادف میکنه!و میارنش بیمارستان با اوضاع وخیم و دکتر شپرد میره عملش کنه. بیلی هم میگه من این بچه رو به دنیا نمیارم تا شوهرم باشه. هر لحظه حال خودش و جنین رو به وخامت میره.همین موقع اتفاقی میوفته که مردیت گری مجبور میشه دستش رو بذاره روی بمب و یه قدم تا انفجار فاصله داشته باشه کلا اوضاع به هم ریخته ای بود. این زمان جورج اوملی به بیلی میگه بذار این بچه رو به دنیا بیاریم! تو این بیمارستان و این لحظه اتفاقاتی داره میوفته تو بیمارستان که ما هیچ کنترلی روشون نداریم! اما این موضوع! این تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم! و بیلی بچه رو به دنیا میاره.

+نمیدونم شاید تنها چیزی که الان کنترلش دست خودمه همین قبولی باشه. زندگیم خیلی بهم ریخته ست.شاید باید جلوی یه بهم ریختگی دیگه رو بگیرم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زندگینامه Mary طراحی سایت! / سئو سایت! اطلاعات عمومی بلاگ دانلود ادمونتون نگار Seo Tech TXT مجله اینترنتی و علمی آموزشی برترین ها | پورتال خبری