تنفرم از دختر عمو خیلی اذیتم میکنه. دوست دارم این نفرت رو رها کنم. اما. چند روزی بود شعر "تولدی دیگر" فروغ ورد زبونم بود. امروز بعد از مدت ها اینستاگردی کردم و دیدم دختر عمو این شعر رو کپشن کرده. و نمیدونم چرا از اون ساعت این شعر که انقدر در قلب من اثر گذاشته بود برام یه شعر خنثی و شاید هم آزار دهنده شده.
ای کاش مثل دختر عمه م میتونستم ببینم و بگذرم و زندگی کنم. دختر عمو خیلی من و دختر عمم رو اذیت کرده. با زخم زبوناش با متلک هاش با نگاه های بالا به پایین و اصلا چشم دیدن من و دختر عمه رو نداره. البته اون هم گرفتار محیطشه و تمام عمرش پدرش من و دختر عمه رو کوبیده به سرش و اون هم انتقام تک تک زخم زبون های پدرش رو از ما میگیره. یک بار به خاطر اضافه وزنم چنان تحقیرم کرد که هنوز هم بعد از چند سال بهش فکر میکنم انگار دارم نمک روی زخم تازه ای میریزم.
از عید به بعد دیگه درست و حسابی ندیدمش. درست از همون وقت که پدربزرگم به نوه های بزرگش ( که شامل من هم میشه ) بیشتر از کوچیک ها عیدی داد و بعد از اعتراض کوچیک ها گفت : دبیرستانی و دانشجو ها خرج بیشتر دارن بنابر این بیشتر بهشون دادم. دختر عمو یهو با خنده ی مسخره آمیزی گفت : هیوا که نه دانشجوئه نه دبیرستانی!همش هم تو خونه نشسته!!!!! این حرفا رو تصور کنید که یه دختر 24 یا 25 ساله زده ! همین قدر کوته فکر! و من که در شکننده ترین حالت زندگیم بود خورد شدم و مدام با خودم تکرار میکردم هیوا! تو هیچی نیستی!تو هیچ جایگاهی نداری ! الان که فکر میکنم حسرت میخورم.
از عمو.از عمو براتون نگم انقدر اذیتم کردهوقتی تو جمع گفت سر هیوا به تنش نمی خوره.وقتی توی جمع گفت تو مدرسه تنها روی نیمکت بشین وگرنه کناریت جا نمیشه. وقتی سر شام گفت هیوا فقط پول حروم میکنه و درس نمیخونه !!! و پدرم جواب داد من که باباشم چنین فکری نمیکنم و نوش جونش ! وقتی چند ماه پیش تقریبا خواب و بیدار بودم تو ماشین و حواسم نبود بابا ماشین رو نگه داشت با عمو سلام علیک کنه و یهو شنیدم صدای عمو رو که میگه هیوا حق داره پیاده نشد ! آخه چربیاش آب میشه !!!!!
تا چشمام پر اشک نشده بهتره ادامه ندم دیگه. به اندازه ی بیست سال سنم خاطره ی بد از خانواده ی عموم دارم.
اما دیگه خسته شدم.دوست دارم این تنفر رو رها کنم.دوست دارم ببخشم اما نمیتونم. نمیخوام هیچ ردی ازشون تو زندگیم باشه. نمیخوام باهاشمون مهربون باشم. اما دیگه خسته شدم از این همه تنفر که فقط به خودم و قلبم فشار میاره.خسته شدم که بشینم و با هر اتفاق بدی که براشون میوفته ذوق کنم و بگم آهان ! این انتقام همون موضوع بود که خدا از شون گرفت! دوست دارم مثل هزاران آدمی که تو خیابون میبینم و بی تفاوت رد میشم ازشون برام باشن و ببخشم. حتی اینکه فراموش کنم. اما دیگه اعتماد نکنم تو زندگیم راهشون ندم.بهشون فکر نکنم. احساس خجالت میکنم  از افکار و انتقام هایی که تو ذهنم برنامه ریزی میکنم. احساس سر افگندگی و خجالت میکنم از اینکه گاهی تو ذهنم میاد که بعد ترها بعد از پزشک شدنم اگه به عنوان بیمار بهم مراجعه کنه قبولش نکنم. میترسم از این هیوایی که وقتی از یکی متنفره تندیل به دیو میشه. خسته شدم از این تنفر.
قلبم به درد میاد.
+شماها وقتی از یه نفر متنفرید چجوری آروم میگیرید ؟ چجوری می بخشید ؟ میشه به من هم یاد بدین ؟
+یه عالمه مبحث نخونده و تست نزده ی زیست باید تا فردا 1 بعد از ظهر تموم شه و من بعید میدونم برای آزمون ماز بتونم برسم.این یه مورد رو به خودم فشار نمیارم چون هم اینکه دیر ثبت نام کردم و ندادن آزمون اول یکم عقبم انداخت و دو اینکه مباحثش با ازمون بعد گزینه دو فرق میکنه. درنتیجه سخت نمیگیرم این یکی رو. درک میکنم خودمو.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخرین اخبار تعطیلی / سریال/ ورزشی و... Mashhad-Ahwaz دوربین مداربسته، مدارس هوشمند Karen خبرستان ساقی انجمن مهندسي شركت پلي اكريل ايران آموزش و ترفند ، سئو لامپ هاست ارائه دهنده سرور مجازی سَربلند تعمیرات پکیج دیواری و اسپلیت در شیراز