مانتوی زمستونی و شال زمستونی و کاپشنم رو پوشیدم و خواستم برم کتاب تست آی کیوی شیمی رو سیم بزنم. بعد سه سال برگه هاش داشت جدا میشد:/
تو آینه خودم رو نگاه کردم تفاوتی با یه مادر بزرگ چاق نداشتم. کاپشن و مانتوی کلفتمم من رو چاق تر نشون میداد و موهامم کج نذاشته بودم. این یعنی چاقی صورتم هم کاملا پیدا بود. با خودم گفتم سر کوچه داری میری دیگه به جهنم. 
از پله ددشتم پایین میومدم یه لحظه صدای بالا یا پایین رفتن در پارکینگ رو شنیدم. یه لحظه اکراه کردم و موندم و بعد با خودم گفتم لابد آقای ر از سر کار برگشته و اینا(چقدر خوشبینم!!!). به راهم ادامه دادم و رسیدم به چند تا پله ی اخر دیدم ای دل قافل پسر افتاب مهتاب ندیده ست ! بدو بدو راه رفتم تا پیاده نشده از در برم بیرون. امیدوارم ستون کنار جای پارکش مانع از دیدن من شده باشه! 
نمیدونم چرا !دوست نداشتم من رو توی اون شرایط ببینه ! نه فقط خاص اون ها! دوست نداشتم یه دانشجوی پزشکی که از بیمارستان برگشته من ، یه دختر سه سال کنکوری ، در چاق ترین و شه ترین حالتش و با یه کتاب تست شیمی آیکیو که قطعا خود اون فرد هم چند سال پیش داشتا و احتمالا یا گوشه ی انباریشون داره خاک میخوره یا به کسی داده!نمیدونم چرا دوست نداشتم ! دوست ندارم هیچ کس ، هیچ فرد جدیدی من رو ببینه! چه برسه به یه دانشجوی پزشکی که از نظر من یه زندگی پرفکت داره ! 
+عوضی زودتر گورتو گم کن ازین ساختمون برو دیگه.! 
+ اون دمپایی آبی ها رو بم به نظرتون ؟!!!

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایپ ایران ثبت پستانداران ایران دانلود کتاب خاطرات مارگارت تاچر سادات خیرگو میروم... می آیم... به کسی چه؟ آسمان شب اسم بچه فروشگاه فایل جدیدترین تصاویر دستگاه پانچ cnc ورق Anna