عد از چند سال دوباره شروع به وبلاگ نویسی کردم.
می نویسم چون که می دونم نه من خواننده های این مطلب رو میشناسم نه اون ها من رو. پس دوست دارم بدون هیچ گونه قضاوتی حرف همدیگر رو بشنویم و به هم دیگر کمک کنیم , بدون اینکه کوچکترین چیزی از هم بدونیم.
توی این یک سال فکر کنم بیشتر از تعداد روزها من شروع دوباره داشتم. خسته شدم.خسته شدم از شروع هایی که حتی لیاقت شروع بودن رو نداشتن. یا شاید هم من لیاقت شروع دوباره رو نداشتم.
از هدف نامشخصی که آزارم می داد و هیچ امیدی که توی وجودم نبود.
من از یه آدم بلند پرواز و با پشتکار تبدیل شدم به یه آدم بخور و بخواب و بی هدف.
خلاصه آره. رسیدم به جایی که نه نها توانایی های خدادادیم جوابگوی نیازم نبود بلکه شده بود ( و کماکان هست) آینه ی دق ام.
تا اون جایی که من حس کنم به عنوان یک آدم 19 ساله به معنای واقعی کلمه "هیچی نیستم".
فقط من بودم و روزی دوتا قرص فلوکستین 20 که حالا ببینیم روم تاثیر گذاره یا نه.
خلاصه گذشت و گذشت
حال روحیم بهتر شد اما دقیقا روز تولدم و سال 97 , خبری رو شنیدم که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و هیچ وقت اون خبر رو نشنوم.
" عمم سرطان گرفت"
کوتاه و دردآور.
و دوباره به یادم انداخت که این بیماری ژنتیکی که امانمون رو بریده همین نزدیکیاست ها!
شاید وقتی عمه ی دیگم چند سال پیش به خاطر سرطان دیر تشخیص داده شده فوت کرد هیچ وقت این عمم فکر نمی کرد که یه روز خودش این بیماری رو بگیره و زمانی متوجه بشه که متاستاز کرده.
من حدودا دو ماه خیلی اذیت شدم. خیلی.
مدتی از تولدم گذشت و فکر کنم اواخر دی بود که خبر متاستاز عمم به گوشم رسید.اونقدری ازش اطلاعات داشتم که تا شنیدم خورد شدم.نفسم داشت بند میومد.حدودای پنج غروب بود.تنها چیزی که اون لحظه فکر کردم بهم آرامش میده زنگ زدن به خانم ز. بود.کسی که تو بدترین روزام همش بهم ایمان داشت.از ته قلبش.
بماند که حسابی ترسید.پرسیدم که خونه هست یا نه و بلافاصله رفتم پیشش. خیلی آرومم کرد خیلی.
و بعدش روزهای سختی گذشت همراه با نا امیدی و امیدواری.
خیلی پارادوکس عجیبیه قلبت میگه امیدوار باش اما ذهنت میگه نمیشه
احساس میکردم تاثیر قرصام از بین رفته. دوباره شب ها خوابم نمی برد. دوباره وسواس داشتم . دوباره نمی تونستم تمرکز کنم. تجربه ی همه ی این ها برای یه پشت کنکوری خیلی وحشت آوره.مخصوصا اگر وسواس فکری دلیل مهم و اصلی قبول نشدنت بوده باشه. تازه داشت دلم آروم می شد که قرصا جواب داده و میتونم خوب درس بخونم. اما این اتفاقات افتاد.
توی همون گیر و دار احساس کردم دوباره هدفم رو پیدا کردم!
هدفی که هم بهم آرامش می داد!
هدفی که هم قلبم رو گرم میکرد!
من باید پزشک بشم! من باید درمان سرطان رو پیدا کنم! چون با وجودم لمسش کردم! چون شب هایی از ترس این که مبتلا بشم خوابم نمی برد! از فکر اینکه همین لحظه ممکنه اون ژن لعنتی فعال بشه و یه جایی تو بدنم شروع بشه و من نفهمم! اینکه فکر کنی اون توده ی لعنتی هست و داره کار خودشو می کنه و ندونی کجاست! این که یه خانواده نابود بشن سر همین! من از ترس ابتلا شب ها خوابم نمی برد.
به نظرم برای یه بیمار سرطانی مرگ چیز غم انگیزی نیست! فکر این که می دونی مرگ همین نزدیکیاست اما نمی دونی کی و چجوری باهاش مواجه میشی آزارت می ده. اینکه آخرین روز های عمرت به اندازه ای محتاج دیگران باشی که تو چشماشون نتونی نگاه کنی.اینکه نمی دونی کدوم بار بار آخره. اینکه بدنت روز به روز ضعیف تر بشه!
خلاصه مرگ برای یه بیمار سرطانی مثه این میمونه که یه لیوان آب رو ببری تا جلوی دهن یه بیمار مبتلا به استسقا و تا زبونش نزدیک آب میشه بکشیش عقب و بار ها این رو تکرار کنی!
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست …
قیصر امین پور
از ساعت سه بعد از ظهر که با سوزش معده شدید از خواب پریدم تا خود الان حال خوبی ندارم.
دو دو تا چهار تا کردم. 89 روز خیلی خیلی سخت و نفس گیری پیش رومه.( میتونم یه کم از حال بدم هم گردن این بندازم)
فکر کردم که توی این 89 روز پارسال چه اشتباهی کردم که تکرار نکنم؟!!!! هر چی فکر کردم به چیزی نرسیدم! چون من هیچ کاری نکرده بودم! آخه حتی یه اشتباه ! آخه حتی یکی هم ندارم که بخوام ازش درس بگیرم؟!!! به معنای واقعی کلمه فهمیدم هیچ کاری نکردن از کاری کردن و شکست خوردن خیلیییییی خیلیییییی بدتره.
دوست ندارم عقب بکشم!
دوست دارم به این فکر کنم که این 89 روز آخرین 89 روزیه که من با این کتابا سر و کار دارم و دلم قطعا براشون تنگ خواهد شد!
وقتی نگاه به گیتار خاک خوردم میوفتم فکر میکنم که چقدر دوست دارم دوباره با آسودگی خاطر و بدون عذاب وجدان روزی ساعت ها بزنمش!
دعا کنید برام که اونقدر انرژی و پشتکار داشته باشم!
گاهی تنها چیزی که دلم میخواهد یک جام شراب است و یک موسیقی عاشقانه و اتاق تاریک و شمع و گلبرگ های رز پرپر شده.
تنهای تنها با خودم!
شراب بنوشم و اشک بریزم و به آهنگ گوش بدهم و به شمع ها و گلبرگ های رز خیره شوم.
آنقدر اشک بریزم و بنوشم که ندانم از اشک خوابم برده یا از شراب مست و بیهوش شدم.
و وقتی بیدار می شوم من باشم و صبح و آفتاب و روز جدیدی که آغاز شده و درد و غمی که از درز پنجره دیشب فرار کرده.
واسه شما هم شده گاهی یه دفعه دلتون واسه رویاتون قنج بره؟!
یعنی خدای مهربونم میشه چند ماه دیگه من دانشجوی این جا باشم؟!
امیدوارم چند ماه دیگه به این پست رجوع کنم و بگم دیدی تونستی؟!
+ در راستای پست دیروز باید بگم حالم خیلی بهتر شده و یعد از دو روز استراحت با اعمال شاقه(!) می ریم که درس های کنکور رو بتریم!
با این که امروز حالم بهتر بود اما هیچ جوره دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت! من به شدت به انرژی مثبت و منفی اعتقاد دارم و متاسفانه انرژی های منفی این چند روز بیماری توی اتاقم گیر کرده بودن و نا خودآگاه خودم اجازه نمی دادم که بیرون برن!
یه ساعت پیش یه نگاه به خودم و اتاقم انداختم و حالم بهم خورد!چقدر عوض شدم! یه بسم الله گفتم و بلند شدم! تمام دستمال کاغذی ها و کاغذ پاره های کف اتاقم رو جمع کردم ! ملافه مو انداختم تو سبد لباسشویی و پتو هام رو تا کردم گذاشتم کنار در که فردا بدمشون خشکشویی! از بس توی این چند روز از عرق و تب و لرز داشتم میسوختم که اگر ملافه مو می چلوندم باهاش میشد فرش شست!
تمام آت و آشقالای روی میزم رو جمع کردم و قرص هام رو بردم گذاشتم تو آشپزخونه که چشمم بهشون نخوره! توی بطری آبم آب تازه ریختم و گل هامم آب دادم ! جعبه های دستمال کاغذی کهنه رو انداختم دور و یه جعبه دستمال کاغذی خوشگل گذاشتم روی میز! ملافه و پتومم عوض کردم. و بعدش اومدم جارو کشیدم و سر آخر پنجره رو باز کردم که هوای مریض و مسموم از اتاقم کوچ کنه و خوش بو کننده ی رز هم زدم ! یهو که به خودم اومدم دیدم که این اتاق جون میده واسه رویا هام! هیچ اثری از مریضی توش نبود! یه اتاق پر از انرژی مثبت و عشق! ناخودآگاه یه لبخند شیرینی وی لبم نشست و بلند شدم! بلند شدم که برم یه دوش بگیرم که بازمانده ی این مریضی و انرژی منفی مو بشوره و ببره و بعدش من بمونم و اتاق خوشگل فیروزه ای و یه عالم ویروس شادی و انرژی مثبت!
واقعا چرا ؟! ها؟! چرا ؟!
هیوا این کارا یعنی چی؟!!
یعنی نمی دونی الان تو چه موقعیتی هستی؟! اونوقت میشینی فیلم میبینی و آهنگ گوش میدی؟! از 12 ساعتی که امروز تا الان وقت داشتی فقط دوساعتش رو درس خوندی ! خجالت نمی کشی؟!
هیوا!
دیدن فیلم های پزشکی تو رو به آرزوت نمی رسونه!!!!! تنها راه رسیدن به آرزوت اینه که ک.و.ن گشادت رو بلند کنی و درس بخونی!!!!
با تمام توانت تلاش کنی!
یه کاری کن که 14 تیر وقتی که برمیگردی شاد ترین آدم روی زمین باشی!
آفرین! بلند شو! بلند شو و یه چایی برای خودت بریز و بسم الله بگو و شیطون رو لعنت کن! امروز هنوز تموم نشده!
هنوزم میتونی امروزت رو بسازی!
مرسی أه !
دوم دبیرستان بودم!یه دختر کله شق و مغرور!هر چی بهم میگفتنالمپیاد لقمه ی دهن تو نیست قبول نمیکردم ومی گفتم نه!من میتونم!
چه شب بیداری ها که نکشیدم. چه زمان هایی که فیزیولوژی گایتون رو میکوبیدم تو سرم و گریه میکردم چون نمیفهمیدمش !تلاش کردم!عرق ریختم!مریض شدم!اما!اما کم آوردم !نا امید شدم و تو لاک خودم فرورفتم!
هنوزم بعد چند سال وقتی میبینن من رو بهم میگن با المپیاد گند زدی به زندگیت! رودروشون میگم درست میگین!اما هر آدمی ته ته دلس میدونه باخودش چند چنده !همون لحظه تو دلم به خودم میگم هیوا!خودتم میدونی که میتونستی!اما وادادی!نا امید شدی!نخواستی! من میدونم ظرفیتش رو داشتی !
اون سال بعد از مرحله ی اول تقریبا مطمئن بودم که قبول نمیشم! سه ماه تمام به افسردگی و درس نخوندن گذشت تا اینکه نتایج اومد و من قبول شده بودم!!!!واسه قبولی خوشحال بودم واسه سهماه از دست رفتم غمگین و برای یه ماه وقت باقی موندم سردرگم!نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم!درست جایی از زندگیم که پایین پایین پایین بودم زندگی بهم رو کرده بود!حدس بزنین چی ؟ظرفیتش رو نداشتم!وادادم!دوباره!با تفاوت خیلی کم قبول نشدم!و فقط فکر میکردم اگر یه کم بیشتر امید و انگیزه و تلاش میکردم میشد!هیوای 16ساله اونموقع خیلی به هیوای 20ساله ی امروز بدهکاره.!
از اون زمان فقط یه بغل حسرت برام مونده و یه مشت زخم زبون و دانشی که نمیدونی کی و کجا قراره به دردم بخوره!
اون روز وقتی از ازمون مرحله یک نا امید برگشتم بعد از چند ماه تلگرام رو نصب کردم.هنوز شاید پنج دقیقه هم نگذشته بودکه برام هی پیام میومد ک تردی و قبول میشی و اینا !و من همون لحظه به "د"پیام دادم قبول نمیشم.!اون روز اون ساعت سوزاننده ترین نمک روی زخمم داشت پاشیده میشد !دوست داشتم برگردم عقب و یه کار کنم هیشکی نشناسه من رو!!حس زن ای رو داشتم که دستش برای اشناهاش بزودی قراره رو شه و بفهمن شغل ابرومندی در کار نبوده! به عذابی که خانوادم خواهند کشید فکر میکردم!
من تا اخر عمرم این یکی رو به خودم بدهکارم .!هیوا همیشه قراره حسرت این رو بخوره!هیوا!حواست رو جمع کن که دوباره بدهکار خودت نشی!ثابت کن که ارزشش رو داری!
از وقتی یادمه همش تحقیر می شدم. همش تحقیر.
واسه ظاهری که هیچ وقت متوجه نشدم چطور دامن گیرش شدم. انقدری از این موضوع خجالت زده بودم که بارها خواستم تو وبلاگ راجبش بنویسم و روم نشد!! انقدری به خاطرش اعتماد به نفسم پایین اومده که حتی فکر میکنم آدمایی که از پشت مانیتور کامپیوتر یا اسکرین گوشیشون نوشته مو میخونن هم مسخرم میکنن!
شاید هم چون متوجه بشن من تو چه وضعیتی هستم دیگه نوشته هامو دنبال نکنن
به هرحال اگر که فکر میکنین ممکنه چنین اثری روتون بذاره لطفا ادامه ی این نوشته رو نخونین.
ادامه مطلباز باشگاه باهام تماس گرفتن که کلاس رقصمون کنسل شده:|یعنی به شخصه قصد کنسل کردن زندگی مدیر باشگاه رو داشتم!اخه لامصب انرژی منفی های منو عمت میخواد بشوره ببره؟!
اصلا یه گربه سیاه شومی در درون من وجود داره که وقتی پامو تو هر باشگاهی میذارم یا منحل میشه یا کلاسش کنسل میشه!این الان سومین باره!
مربیم بعدش زنگ زد و گفت رفته یه باشگاه دیگه و اگه میخوام برم بهش اطلاع بدم.اتفاقا روز و ساعت جدید این باشگاه بهم بیشتر میخوره !!!(خوش شانس کی بودی تو ؟!)
خدا رحم کرد ینی بهشون ها که به خیر گذشت! یعنی تصمیم گرفته بودم قتل عامشون کنم :|
شما هم یادتون باشه کلاس رقص من عین ناموسمه:| شاید من از میرزاقاسمی بگذرم،اما کلاس رقصم نه!
از وقتی "ش" بچه دار شده حتی یک شب رو هم بدون کابوس نگذروندم. خیلی برام سخت بود که باور کنم کسی که همیشه الگوی یه زن موفق بوده و توی کارش درجه یک حالا شده مادر خانواده و طبعا از خیلی کاراش دست بکشه!
برای مدتی کلاساش رو کنسل کنه ! درد زایمان بکشه! بچه داری کنه! غذا بار بذاره! بچه شیر بده! به دست یافتن دوباره خوش اندامی که حالا دیگه نداره فکر کنه.!
قراره تو این وبلاگ خود واقعیم باشم دیگه! خود واقعیم همیشه آدم ساپورتیو و به به چه چه گویی نیست! به جرئت میتونم بگم امروز صبح که استوری "ا" رو دیدم توی یه دورهمی واقعا تمام رویاهام در هم شکست! "ش" صورت و هیکل یه مامان به تمام معنا رو داشت! یه زن با چهره ی رنگ پریده و پوست افتاده و لباس های گل و گشاد. هر کی این عکس رو ببینه اولین فکرش این نخواهد بود که این زن چه قدرتی داره! قطعا میگه که این هم یه زنه مثه هزاران زن دیگه!
اینستاگرام هیچ وقت نمی بخشمت ! هیچ وقت! قسم خورده بودم دیگه پامو نذارم توت!
بعد از زایمانش و رفتنم به بیمارستان با اینکه خیلی باهاش درارتباط بودم اما توی سرشلوغی هام وقت نکردم برم خونش و موکولش کردم به تیرماه!
شاید من خیلی کمتر از خودش آماده ی این تغییر توی زندگیش بودم! تغییری که به شدت زندگی و روحیات من رو تحت الشعاع قرار داد! صادقانه بگم "ش" هنوزم برای من یه بته! روزی تو زندگیم نیست که بهش فکر نکنم! اما من.! من برای این تغییر آماده نیستم !
دیشب بدترین کابوس زندگیم رو دیدم! خواب دیدم زایمان کردم و روی تخت از درد دارم میمیرم.یه مرخصی شش ماهه زورکی هم گرفتم! اما هیچ کس دور و برم نیست و سر همه به بچه گرمه! همسر نداشته ام میاد و اول از همه سراغ بچه رو میگیره و میره سمت اون. بچه گریه می کنه.! حوصله شو ندارم! اما میارنش به زور میخوان شیر بدم بهش! میگم الان حوصله ندارم! میگن وا؟! مگه نمیدونی غیر انسانیه که مادر بچه شو پس بزنه!!! و سرزنش کنان دکمه های لباسم رو باز می کنن و میخوان به بچه شیر بدم . اون لحظه تنها فکری که و ذهنم بود این بود که هیوا! راه رو اشتباه اومدی!
ساعت 3 شب از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. الان هم دارم با چشمایی که یه میلیمتر بازه این رو می نویسم.!
از صبح دارم فکر میکنم شاید آقای نیمه گمشده ای هیچ وقت لاقل برای من وجود خارجی نخواهد داشت! این زندگی حداقل اینجوریش هیچ وقت انتخاب من نیست. من دوست ندارم توی مادرانگی گم شم .دوست ندارم زن یه مرد باشم . دوست ندارم خانم خونه باشم. دوست دارم پزشک بشم و ساعت های طولانی فقط به بیمارام فکر کنم . چون سه تا از عزیز ترین کس هام بیمار شدن و دوتاشون فوت کردن و یکیشون سرطان استیج4 داره این مسئله رو با گوشت و خونم حس می کنم من دوست دارم این زندگی رو انتخاب کنم !
اصلا شاید خدا من رو یه نصفه ی کامل آفریده! هر نصفه ای که لازم نداره به یه نصفه ی دیگه تا کامل شه. بعضی چیزا نصفش قشنگ تره.
شاید یه روزی بعد از سی و اندی سالگی پام رو بزارم تو یه پرورشگاه و دخترم رو بگیرم و مادرانگی رو در حد انتخابم تجربه کنم.
انتخاب من اینه.
من دوست دارم اینجوری مادر شم.
من دوست ندارم یه بهشت مجازی بچسبونن زیر پام و به بهانه ش هر بلایی که خواستن سرم بیارن.
به هر حال این انتخاب منه.زندگی منه.
وای من دارم خسته میشم دیگه! تازه دوسه روزه هوا اینجوریه من دیگه طاقت ندارم! مرده شور هوای شرجی رشت رو ببره!
نمیشه درس خوند! به ولله نمیشه! چشمام داره میسوزه،گرما زده م ، روزی چند بطری آب می خورم اما جوابگو نیست!
لبام پوسته پوسته شده! بوته ی رز بیرون پنجره م خشک شده و نمی دونم چرا!!!!
قبلنا رشت هواش اینجوری نبود! اگر شما یکم بیشتر حجابتون رو رعایت میکردین هوا اینجوری نمی شد دیگه.! ولله! عذاب الهیه!
خداییش خدا این کشور ما آپشن هایی داره که جهنمت نداره! مارو از چی میترسونی؟!
ولی جدای از شوخی نمی فهمم واقعا چرا اینجوری شده هوا؟! من زمانی که مدرسه میرفتم راحت پیاده می رفتم و میومدم الان تا سر کوچه میرم با لباس خیس عرق برمیگردم!عملا زودتر از 6 ، هفت غروب نمیشه هیچ جا رفت! ما هم که خداروشکر طبقه ی آخریم آفتاب مستقیم میخوره به سقف مبارک خونه ی ما!
همسایه مون معتاده ، فکر کنین تو این هوای حال بهم زن بوی تریاک هم از پنجره بیاد بیرون! فکر کردین فقط بیچاره ها معتاد میشن؟! نه جونم! صاحب یه خونه چندین میلیاردی هم میتونه معتاد باشه!
اعصاب ندارم! خیس عرقم! درسام مونده! پس فردا آزمون دارم! قرص اعصابم تموم شده! نه میتونم بخوابم نه بیدار باشم!
یادتون باشه وقتی هیوا حتی حوصله گوش دادن به آهنگ کلاسیک هم نداشته باشه اوضاع دیگه خیلی خرابه!
+جعبه ی خالی فلوکستینم منتقل شد به سطل اشغال! و من کماکان فکر میکنم این چندمین جعبه بود؟! من چند روز رو با قرص افسردگی گذروندم؟! مگه مهمه؟! این مهمه که این روزا به فلوکستین بیشتر از اکسیژن نیازمندم.!
+ عنوان از آهنگ سیگار پشت سیگار رضا یزدانی:
پرخوری کردم از صبح تاحالا! انقدری پرخوری کردم که نه تنها امروز دیگه نباید چیزی بخورم بلکه وعده های ناهار به بعد فردامم مجبورم حذف کنم!
به هر حال پیش میاد دیگه! هیوا قول داده خودش رو ببخشه و مصمم تر ادامه بده! البته تو هفته ی گذشته دو کیلو کم کردم ها:)
+ کلاس رقصم متاسفانه کامل کنسل شد چون تعداد کم بود! در این بازه از زندگیم دیگه حوصله حرص خوردن برای چنین موضوعاتی رو ندارم! خیلی آرام و خونسرد با مربیم کلاس بدنسازی برمیدارم از هفته بعد!
+ سیریسلی؟! خجالت نمی کشین با 20 و خورده ای سال سن سر جلب توجه استادتون رقابت میکنین؟! خجالت نمی کشین شما؟!!!!!مورد داشتیم رفتن دیدن "ش" و بچش و به "ش" گفتن به "ص" گفتیم بیاد گفت وقت ندارم بیام! حالا "ص" بدبخت اصلا روحشم خبردار نبود!تازه بهشون سپرده بود میرید به منم بگید بیام! خجالت نمی کشین شما ها؟!
+ رابطه استاد شاگردی من و "ش" جوری شده که انگار عضوی از خانوادمه! در این حد صمیمی و قوی! میدونین چرا؟! چون من هیییییچ وقت چشمم به رابطه ی بقیه بچه ها باهاش نبود! فقط سعی کردم عاشقانه و بدون هیچ چشم داشتی دوستش داشت باشم! واقعا نمیدونم چرا انقدر برای بقیه چشم درار شده! سرتون به کار خودتون باشه دیگه ! خجالت بکشین!
+ اینستامو دی اکتیو کردم و تمام ویدئو های گیتار زدنمم برداشتم! چه اعصابی داشتم والله! حالم هم میخوره میاین جلو روی آدم به به چه چه می کنین اما به خونش تشنه این!
+ به قول "ص" بچه ها از خداشونه تو "ش" رو نبینی! دارن بندری میزنن یه مدت کلاس نمیای :/
+کام داون هیوا! اند لت ایت گو!
امروز خیلی یهویی تصمیم گرفتم یه سر برم بچه ی "ش" رو ببینم :)
رفته بودم شهر کتاب و کتاب گوگولی های بچه های کوچیک خیلی چشمم رو گرفت:) اونجا تصمیم گرفتم هرجور شده حداقل الان باید برم یه سر شده به اندازه ی یه دقه ببینمش!( از وقتی به دنیا اومد بعد بیمارستان دیگه ندیدمش!)
زنگ زدم بهش و خونه بود.خونش رو تازه عوض کرده بود و با خوشحالی فهمیدم خوش نزدیکه همون جاییه که بودم! خلاصه سه تا کتاب گوگولی براش خریدم و راه افتادم با "ث" به سمت اونجا!
دمش گرم تو اون هوای حال بهم زن پنج دقه منتظر موند من برم بالا کتابارو بدم و بیام! خیلیه ها! فکر کن دوماه مونده به کنکور هم باهام اومد کتاب بخرم ؛هم باهام اومد کتابارو بدم و هم منتظر موند! 20 دقه از کلاس زیستش زد یعنی ها!
هیچی دیگه رفتم بالا و تا در وا شد هاپوی بداخلاقش که مثه سگ ازش میترسم اومد بیرونو یه دمپایی از جلو در گاز گرفت رفت تو :) بماند که سرم جیغ جیغ هم کرد!
هیچی خلاصه "ش " رو چلوندمش و رفتم سمت "م" و برای اولین بار بغلش کردم! چقدررررررر احساس خاله بودن خوبه! حالا خونی نباشه که نباشه!
عشقم نسبت به "م" چند برابر شد! درحالی که داشتم "م" و ناز میدادم متوجه شدم به درجه ای از ریاضت رسیدم که هاپوی بد اخلاق داره دورم میچرخه و پامو لیس میزنه و من دادم هنوز در نیومده :)
به "ش" گفتم من هنوز رسما نیومدم ها! فقط اومدم یه دور بغلش کنم و کتابارو بدم و برم! همین ! کلا پنج دقیقه هم نموندم! هم اینکه دوستم پایین منتظر بود و هم اینکه باید زود میومدم خونه خواهرم پشت در نمونه و هم اینکه زمان بدی بدون خبر رفته بودم احساس خوبی نداشتم!
ولی خیلی احساس خوبی داشتم که "م" تو بغلم گریه نکرد:) با ذوق گفتم دوسم داره هاااااا! "ش" گفت هاپو بد اخلاقه اصلا اعتماد به نفستو له کرده!
بعدشم "ش" ازمون چند تا عکس هنری گرفت و اومدم :)
کنکورو دادم یه روز میرم چند ساعت میمونم و تا میتونم با "ش" صحبت میکنم و "م" رو بغل!
+ امروز دیدنش بیشتر شبیه نوک زدن بود:/ دعا کنین امتحانمو خوب بدم و این دفعه رسما برم دیدنش:)
+هوای رشت خیلییییییی داره حال بهم زن میزنه! هرچی رو بتونم تحمل کنم این شرجی بودنش رو نمی تونم! رشت عزیزم! باروون بیا!
+مامان شدن خیلی بهش میومد و منم که ذوق مرگگگگگگ3>
+الان دارم فکر میکنم به اینکه 15 تیر درحالی که شیرینی مورد علاقه ی "ش" رو پختم میرم اول دیدن خودش و بعد هم "م" رو میچلونم :)
رشت قشنگم امروز بارون اومد! از پنج بعد از ظهر داره یه سره میباره!
همه ی گرما و حس بد و مریضی ها رو شست و برد!
اینم از گوشه چشم خدا به امروزم 3>
خدای مهربون هیوا ، هیچ میدونستی چقدر خوبی؟!
+ مادر فداشون شه ، گلای نازم پشت پنجره سیراب شدن
قرار بود شب بیام و از روزی که ساختم بگم!
منتها اونقدری جون ندارم کلش رو توضیح بدم! فقط اینکه امشب بعد مدت ها تنها شبی هستش که با شرمندگی نمی خوابم! امروز روز خیلی ایده آلی برام نبود! اما خوب تونستم خودم رو جمع و جور کنم! و این باعث میشه امشب با خیال راحت بخوابم.
از طرف دیگه خیلی هم خوشحال نیستم! راستش دارم فکر میکنم که اگر هدفم رو از ته ته دلم دوست دارم پس چرا اینقدر همش سستی میکنم؟! وقتی هم خودم توانایی شو در وجودم میبینم و هم دیگران و حرکت شایسته ای نمی کنم ، اسمش میشه ناشکری ، مگه نه؟! دوست ندارم آدم نا شکری باشم! از ناشکری متنفرم!
انقدر تو زندگی تلاش کردم و زمین خوردم که دیگه بلند شدن برام سخت شده! کو اون هیوایی که روزی 3 ساعت گیتار میزد و 12 ساعت درس میخوند؟!
دوست ندارم بیشتر از این راکد باشم! آب راکد بو میگیره! متاسفانه منم دارم میگیرم! خدایا کمکم کن حرکت رو به زندگی برگردونم!
+مامانم هنوز بیداره و داره غذای فردا رو میپزه!مطمئنم زودتر از دو نمیخوابه و فردا دیرتر از شش هم بیدار نمیشه!و میره مدرسه و زودتر از 2 برنمیگرده! دارم با خودم فکر میکنم آیا من به عنوان بچش و خواهرم و پدرم لیاقت چنین چیزی رو داریم؟! اونا رو نمیدونم! اما من درحال حاضر ندارم! امیدوارم لیاقتش رو پیدا کنم! مامانم هدفش رو یه جا متوقف کرد و به شوهر و بچه هاش رسید. من هیچ وقت چنین کاری رو نخواهم کرد! اما سعی میکنم لیاقت این فداکاری رو داشته باشم ! حداقل اینکه زودتر از 2 شب کارم رو تموم نکنم و دیر تر از 6 صبح هم شروع نکنم! زندگی مامانم زندگی ایده آل من نیست( گاهی حس میکنم واسه خودشم نیست) اما من هییییییچ وقت هییییییچ وقت نمیتونم محبتاشو جبران کنم!
+دیروز به خانم "ز" گفتم من فلان مبحث رو تابه حال نخوندم و تستش رو هم نزدم، الان هم استرس دارم که نمی رسم پس میخوام بذارمش کنار! همون لحظه در حد ده دقیقه درس داد و رفت کتاب تست آورد و گفت بیا تستش رو بزنیم! سه صفحه تست زدم با یه غلط! خیلی ذوق کرد! و خیلی خیلی هندونه زیر بغلم گذاشت! گفت ببین من الان خیلی وقته میشناسمت و میدونی الکی تعریف نمی کنم!من بهت ایمان دارم! با تمام وجودم!و الان هم تواناییت بیشتر برام روشن شد! این دوماه رو خوب بخون! قطعا میتونی! من مطمئنم! دکتر "ن" ( یه دکتر معروف تو رشت)تا قبل سربازیش رشتش ریاضی بود و دوماه برای کنکور خوند و دورقمی آورد! تو میتونی! خودتو درگیر حاشیه نکنی و تمام تلاشت رو کنی میشه!
+امیدوارم درست راجع بهم فکر کرده باشه و من هم همت کنم .
+ یه دوستی فکر میکنه ازش دلخورم و هی پیام میده ولی من حوصله ندارم جواب بدم! به خودم گفتم آخر شب جوابشو میدم اما حوصله ندارم! ولی با این حال الان بهش پیام میدم که دلخور نیستم! به هرحال دوست ندارم این موضوعی بشه که امشب خوابش نبره!
+چشمام داره بسته میشه و حس میکنم صدای کلید های کیبورد این وقت شب رو اعصاب خانوادست! شبتون بخیر!
مامانم به خاطر اینکه امروز نرفتم آزمون بدم باهام قهرکرده!حتی صبح همزود بیدارم نکرد و هشت و ربع بلند شدم!
ملالی نیست! الان که بیشتر فکر میکنم میبینم که اگر میرفتم قطعا باهام بیشتر قهر میکرد و قطعا بابام هم باهام قهر میکرد!
نمیدونم شاید هم براش مهم بود که بدونه فارغ از نتیجه بچش اونقدر اعتماد به نفس داره و از خودش مطمئنه که سر جلسه آزمون بره!
چمیدونم والله!
ذهنم رو بیشتردرگیر نمیکنم !میرم که امروز هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم!
شب میام از روز خوبی که خواهم داشت مینویسم!
زمانی که این وبلاگ را زدم گمان میکردم که دیگر هرچه درون دلم هست را میتوانم بریزم بیرون و خلاص شوم و حداقل چشم هایی هستند که برای نوشته هایم گوش شوند.
بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم بعضی حرف هارا آدم نیاز دارد بیرون بریزد اما نه کسی بشنود نه کسی ببیند! آن مطالب را با رمز گذاشتم.
مدتی بعد فهمیدم که بعضی چیزها فقط باید در قلب آدم باشد و به هیچ وجه نباید نمود بیرونی پیدا کند.ان حرف ها را در ناخودآگاهم بیرون ریختم!
و اما دسته ی چهارم!امان از دسته چهارم نباید به آنها دست بزنی!نباید نزدیکشان شوی!مانند بمب ساعتی باید بگذاری بمانند!همانجا کز کنند!و زمانی که شمارش معشان تمام شد!بووووم!منفجر میشوند!و تو کاری از دست برنمی آید
و امان و امان و امان از دسته ی چهارم.
انقدر این مناجات زیباست که در وصف نمی گنجه.
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که میخوام زندگیم رنگ و بوی خدا رو بگیره!
برای این یه ماه نذر کردم. نذر کردم هر شب یه جزء قرآن بخونم. امیدوارم این ماه، ماه گشایش مشکلاتم باشه. امیدوارم این ماه خدا نگاهم کنه.امیدوارم عمم این ماه شفا پیدا کنه.امیدوارم این ماه روح و جسمم آماده ی رسیدن به هدفم بشه. امیدوارم لیاقت آرزوهام رو تو این ماه پیدا کنم.
خدای مهربونم! یه کاری کن این ذهن تب دارم آروم شه و تلاشم چندین برابر شه!
نمیتونم روزه بگیرم اما این ماه میخوام تا جایی که میتونم کم بخورم و حواسم به سلامتیم باشه.به هر حال این بدن امانت خداست پیش من و باید مواظبش باشم.
التماس دعا
خسته شدم.خسته.ای کاش فردا صبح بشه و گنجشکا بخونن و هوا بارونی باشه اما دیگه هیوایی نباشه.
خیلی دلم گرفته. خیلی یه بغض تو گلومه اما به خاطر مامانم نمیتونم رهاش کنم.
دوباره نادیده گرفته شدم.دوباره دیگری بهم ترجیح داده شد.بابام با وقاحت تمام بهم گفت خیلی خودخواهم و اصلا دلم برای دیگری نمیسوزه.
آخه چشماتو وا کن ؟!کودکی و نوجوانی من رو سر دیگران ازم گرفتی!حالا بهم میگی خودخواهم ؟شمایی که پر پر میزنی برای خواهرت هیچ میدونی شبا که دخترت داره میخوابه به چه چیزهایی فکر میکنه؟تاحالا ازش پرسیدی بابایی چی شده ؟! چرا نا ارومی؟!چرا خوابت نمیبره؟!
من یک سال تمام قرص اعصاب میخوردم و بابام نمیدونست!هزار بار جای اون قرصا رو تو اتاقم دید و من هربار بهش گفتم مال سرماخوردگیه! و نپرسید تو که سرما نخوردی چرا چرت و پرت میگی؟!!!!
از این دکتر به اون دکتر کولبار میکردم و حتی یه بارش هم بهش نگفتم!چون میدونستم سرزنشم میکنه!هیچ وقت یادم نمیره. یه غروب بود و من یه توده تو سینم احساس کردم. تو بارون غروب و سرما و زمستون بلند شدم رفتم مطب سونوگرافی و با کلی التماس راهم داد.رفتم و سونوگرافی انجام داد وگفت چیزی نیست!گفتم ایناهاش اینجا تودست من حس میکنمش!مطمعنم هست!مطمئنم غددلنفاوی م هم درگیر کرده !دوباره چک کرد و گفت چیزی نیست.
اومدم خونه و بابامفت تو الکی این کارا رو میکنی که درس نخونی!الکی الکی میری دکتر!
خدایا چرا یه بار نیومد بشینه بگه بابایی دردت چیه؟ چیا نمیذاره شب بخوابی؟!چرا فکر میکنی سرطان داری؟! بیا بریم مشاور !بیا بریم دکتر؟!
حیف. حیف.
شاید تنها امید این روز هام این بود که هیچی هم نداشته باشم خانوادم پشتمن و هر کاری بتونن برام میکنن.
اما الان اون هم ندارم یه ادم پوچ و بی معنی و بی مصرف. هیچ چیزی ندارم که دلم بهش خوش باشه. هیچ چیز ندارم که شخصیتم ازش ساخته شده باشه.
انقدری حالم بده که حتی دیدن "ش" هم خوبم نکرد.
ای کاش این آخرین غروب زندگی هیوا باشه.
از اینکه با بار خالی منتظرم مرگ نشستم خیلی میترسم اما این زندگی هم برام بی معنیه
دوست دارم چشمام رو ببندم و دیگه هیچ وقت وا نکنم.
از این زندگی پوچ و بی معنی خسته م.
جواب اسکن دوم عمم اومد. راستش ترس و ناراحتی قبل رو نداشتم و خیلی عادی و معمولی رفتار کردم:) انقدر فیلم پزشکی دیدم که همه آزمایشاشونو میدن من بخونم. مردیت گری ای شدم واسه خودم.
اسکن دست بابامه. چند دقیقه پیش صدام کرد برم بخونم. خوندمش. جمله جمله میخوندم و ترجمه میکردم .بابام هم گوش به زنگ هر "کاهش یافته" یا از بین رفته" ای بود! یه دوسه تا چیز پایین اومد اما تغییر زیادی نکرده بود. هنوزم متاستاز.هنوزم سرطان استیج 4. و تنگ شدگی رگ هاش که به چشمم جدید میومد. توده های سرطانی استخوانش که منشا بود هیچ تغییری نکرده بود.
گفتم بابا خوب نمیشه! گفت: این حرف و نزن کاهش یافته! گفتم : بابا باید قبول کنی! خوب نمیشه! شاید بتونن کنترلش کنن! به هرحال سرطان استیج 4 عه! گفت ولش کن دیگه نخون بذار توجاش.
و گوشی رو برداشت و زنگ زد به دختر عمه. گفت اسکن رو خوندم کلی چیز پایین اومده! کی میاین بریم دکتر نشون بدیم؟! گفت بعد از ظهر ! گفت میام دنبالتون رسیدین رشت زنگ بزنین! بغض گلومو گرفت.
وقتی بابام گوشی رو قطع کرد گفتم که بابا قرار بود بعد از ظهر باهام چشم پزشکی بیای عینکو عوض کنم که! گفت تهش اینه میبرمت میذارم خودت برگردی .
و دوباره
دوباره
و دوباره
دیگری رو به من ترجیح داد. خدا من رو ببخشه که این طور فکر میکنم! خوب خواهرشه! پاره ی تنشه! باید این کارا رو براش کنه!تو پای خواهر من خار میره من عذاب میکشم چه برسه به این بیماری! چه برسه به اینکه جون سومین خواهرش در خطر!
اما! اما! من هم به توجه احتیاج دارم! سخته ! خیلی سخت! سالهای زیادی از عمرم رو دیدم که بابام نگران بیماری خواهراشه!غمگینه! افسردست! آهنگ غمگین گوش میده! فکرش پیش اوناست! میبرتشون دکتر. سر عمه ی قبلیم بارها نصف شب بلند میشد و میرفت و من شاهد تمام اینا بودم. چهار پنج سال از سالهایی که برای هر بچه ای باید خاص باشه رو اونموقع من درگیر بودم! شاهد بیماری عمم! شاهد آب شدنش! شاهد اینکه حتی نمیتونست بلند شه بره دستشویی! شاهد اینکه داد میزد میگفت نمی خوام بمیرم! شاهد اینکه هر بار نگام میکرد تو چشماش میخوندم که فکر میکنه بار آخره! بابام رو سرزنش نمی کنم که چرا اجازه میداد من تو این محیط بزرگ شم. شخصیتم تو اون محیط شکل بگیره. اما . اما چیزی که میدونم اینه. تجربه ی اینها حق یه دختر بچه ی هشت نه ساله نبود.
اون تجارب در ناخودآگاهم ثبت شد و سال گذشته فوران کرد و روح و جسمم رو تیکه پاره! احساس میکردم توده ای در وجودمه که هیچ پزشکی نمیتونه تشخیصش بده! مطمئن بودم سرطان دارم. هر روز دکتر بودم . اما خبری نبود. تا سرآخر دکتر گوارش گفت برو روانپزشک!رفتم! افسردگی. فوران شدن خاطرات کودکی. این تجربیات برای یه بچه زیاد بود. به ولله زیاد بود. بهم دارو داد و حالم بهتر شد اما فکر نمیکنم هیچ وقت هیچ وقت فراموشش کنم.
نمیدونم این حرفم زشته یا نه اما چرا منی که کودکی و به تبع اون نوجوانی م و جوانیم صرف بیماری این و اون شد و آثارش رو تا آخر عمر باید به دوش بکشم ،چرا وقتی مریض میشم تک و تنهام؟! چرا باید بارم رو خودم به دوش بکشم؟!
پارسال به خاطر پنومونی بیمارستان بستری بودم! ساعت ها تنها میموندم! بابام به هیچ کس خبر نداد! گفتم چرا؟!گفت نگران میشن!
حق من اینه؟ نه جدا حق من اینه؟!
نمیدونم حسودیه یا نیاز به توجه. حتی وقتی میشنوم بابام میره دنبال داروهای عمم ناراحت میشم. گریه میکنم. نه به خاطر اینکه عمم در عذابه. به خاطر اینکه چرا بابام رفت دنبال کاراش. خدایا من رو ببخش. من کی انقدر حسود و بخیل شدم؟ من کی انقدر گدای محبت شدم؟!
نمیدونم چرا وقتی دعا میکنم عمم خوب شه ته ته دلم میگم زودتر خوب شه که بابام انقدر دنبال کاراش نره! واسه خونواده خودش وقت بذاره! خستگی و اعصاب خوردیشو برامون نیاره! امید هاشو به دختر عمم و نا امیدی هاشو به ما نده! خدایا! یه بار هم که شده من رو ترجیح بده!
یه بار میخوام به بابام بگم. بگم بابا هر وقت من سرطان گرفتم، هیچ وقت دنبال کارام نیا! دوست ندارم هلیا فکر کنه از خوشی و حق و زندگی اون زدی که بیای به من برسی حالم خوب شه! دوست ندارم این رو!احساس بدی بهم دست میده! از طرف دیگه وقتی مریض میشم دوست ندارم سعی کنی کمبودامو جبران کنی!همون طور که ارزش توبه با پیر شدن ادم کم ،ارزش توجه هم با مریض شدن کم میشه!
و من یه دختر بیست سالم که حسرت خیلی چیزا رو دلم مونده و یه عالمه غم و ناراحتی دارم که مجبورم و یاد گرفتم خودم به دوش بکشم .
ای کاش ای کاش و ای کاش یه بار بابا "هیوا" رو ترجیح بده .
نمیدونماین حرفم نشون از بیشعوریمه یا چی، اما میدونم چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه.
بابا یه نگاه به دور و ورت بنداز . شاید هیوای تو بیشتر از خواهرت محبتت رو نیاز داره .
+ خدایا به حق این ماه مبارکت تمام بیماران رو شفا بده .
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود .
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما.اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن . خدای من من هنوز پشت کنکورم.این چندمین باریه که یکی داره این مبحث رو بهم درس میده ؟! نمیدونم! حسابش از دستم در رفته!
همیشه وقتی شب ها کابوس میدیدم یهو بیدار میشدم و تپش قلب می گرفتم و دیگه خوابم نمی برد!
ولی الان میترسم! از این همه عادی شدن می ترسم! نمیدونم تاثیر قرص هامه یا اینکه سِر شدم . متاسفانه با آرامش به خوابم ادامه میدادم و کابوس پشت کابوس میدیدم!
وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود وضو گرفتم و نماز قضای صبحم رو خوندم!دلم آروم نشد و دو رکعت نماز حاجت هم خوندم. نمی دونم چند تا نماز رو جیم زده بودم! حسابش از دستم در رفته! هیوا! آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟! نمیدونم!
انقدری حوصله نداشتم که صبحانه بخورم. یه چای واسه خودم ریختم و با یه خرما خوردم! گرسنم هم نیست! نمی دونم چرا تازگی ها وقتی ناراحتم بر خلاف گذشته میل به غذا ندارم! خداروشکر این یه موردش به کارم میاد!
خسته شدم! از خسته بودن خسته شدم! از ناراحت بودن خسته شدم.
خدای مهربون هیوا ! توکل می کنم به خودت! این ذهن تب دارم رو آروم کن!یه دری به روم باز کن! آمین.
چهارده پونزد سالم بود و مثل اکثر نوجوونا فکر میکردم رویایی ترین روز زندگی هر دختری عروسیشه!عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم. وقتی عروس و داماد رو دیدم قند توی دلم اب شد که یعنی میشه یه روز من جای اون باشم؟خودم رو تولباس سفید و کفش پاشنه بلند تو بغل داماد تصور میکردم و دلم قنج میرفت! تو اون لحظه اون دختر برای من بزرگترین الگو شده بود! چقدر صورت تر و تمیز و خوشکلش رو دوست داشتم و به ابروهای پرپشتم لعنت فرستادم چون از ترس معاون مدرسه نمیتونستم برشون دارم! اون لحظه خودم روچندین پله عقب تر از اون دختر میدیدم و لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد بزرگترین رویای هیوای چهارده ساله بود!از نظر هیوای اون موقع بقیه چرت میگفتن و اصلا برای من مهم نبود که دختره دبیرستان رو ول کرده و با یه پسر بیکار که عاشقش بود و خانوادش مخالف بودن ازدواج کرده!مهم برام این بود که اون لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد رویای من بود!
شش سال گذشت !و ورق در عرض این شش سال کمکم برگشت!
بعد ازدواجشون دختره مجبور شد خونه مادر شوهرش زندگی کنه و اون ها هم گفتن خرج و مخارجش به ما ربطی نداره!ما از اول مخالف بودیم! و مادر دختره مجبور شد خرج دختر و دامادش رو بده.به جز سال اول زندگیشون دیگه هیچ وقت تن دختره لباس جدید ندیدم . همش لباسای این و اون رو میپوشید. شوهرش تبدیل به یک ادم خلافکار حرفه ای شد. می افتاد تو خیابون و دعوا میگرفت تا پول دیه بگیره! اختلافات با خانواده مادر شوهرش به حدی بالا گرفت که مجبور شدن از اونجا برن تو یه خونه ی بیست متری بدون اتاق !دختره تو سن هفده سالگی شکمش اومد بالا! و قوز بالا قوز!نونخور اضافی و بدبخت کردن یه بچه ی بیچاره!روز به روز اوضاعشون بدتر و بدتر!دختره فقط دوسال از من بزرگتره اما وقتی ببینیش قیافش عین یه زن چهل ساله! به قول"س" تو غلطی که کرده بدجوری گیر کرده اما نمیتونه هیچ کاری کنه و واسه طلاق هم هیچ حامی ای نداره چون زندگیشو خودش انتخاب کرده.
و شاید که نه حتما زندگی ای که من الان دارم هر چقدر هم مزخرف برای اون یه رویای دست نیافتنیه.
و پدرم هم هرچقدر از لحاظ روحی ازارم داده باشه مطمئنم که هیچ وقت نمیذاشت چنین بلایی سر زندگی خودم بیارم.
چند صد سال پیش بنجامین فرانکلین راز موفقیت خودش رو به جهانیان اعلام کرد: هیچ گاه کاری را که میتوانی امروز انجام دهی برای فردا نگذار! این همون مردیه که برق رو کشف کرد! فکر میکنی که بیشترمون باید به حرفی که زده گوش کنیم. نمی دونم چرا ما کارهامون رو عقب میندازیم، اما حدس میزنم که این کار ربط زیادی به ترس داره. ترس از شکست، ترس از درد،ترس از رد شدنگاهی این ترس فقط به خاطر اینه که باید تصمیمی رو بگیریچه اتفاقی میوفته اگر اشتباه کنم؟! چه اتفاقی میوفته اگر اشتباهی کنم که قابل جبران نباشه؟! هر چی که باشه، این یه واقعیته : زمانی که درد و رنج حاصل از انجام ندادن کاری بدتر از ترس انجام دادنش بشه، انگار که داریم یه تومور بزرگ رو با خودمون حمل میکنیم
مردیت گری ـ سریال آناتومی گری
آیا شما اشتباه جبران نشدنی تو زندگیتون داشتین؟! ایا تا به حال با دستای خودتون به خودتون آسیب زدید؟!
آیا تونستین تا جایی که میتونین سعی کنید برای خودتون جبران کنید و از دل خودتون در بیارین؟! آیا بعدش خودتون رو بخشیدید؟؟!
+ برام بنویسین. من هم تو پست بعدی راجع به خودم مینویسم.
این از اولین معرفی نامه ی فیلم وبلاگ من!
دیروز بعد از خوندن پست فاطمه تصمیم گرفتم هرچه زودتر راجع به این بنویسم! مدت ها بود تو ذهنم بود اما حوصله نداشتم! احساس میکنم بعد از چند تا پست اخیر که کاملا از نوع " ما همه میمیریم ، ما همه غرق میشیم!" بود این تنوع خوبی باشه!
سعی میکنم داستان رو لو ندم اما تا جایی بیان میکنم که موضوعش مشخص بشه.
داستان از اونجایی شروع میشه که پسر یکی از ساکنین قلعه ی آسمان پزشکی قبول میشه و یه جشن ترتیب میدن. قلعه ی آسمان یه مجتمع مسی هست که افراد سرشناس از جمله پزشکان و وکلا همراه با خانوادشون اونجا زندگی میکنن و تمام نیرو و توانشون رو به کار میگیرن که فرزندشون بهترین رشته ی سه دانشگاه برتر کره رو قبول شه! لفظ "sky" در واقع سر واژه ی سئول ، کره و یونسی هستش که سه دانشگاه برتر کره ی جنوبی محسوب میشن. اما از اونجایی که این افراد هرکدوم از روابط و قدرت خاصی بهره مندند تلاش میکنن این مسیر رو برای فرزندشون هموار تر کنن یا در واقع این مسیر رو دور بزنن! و توی این راه هم از هیچ عمل ناشایستی دریغ نمی کنن! پایین کشیدن، قتل و توطئه برای سایر دانش آموزان مسئله ای بسیار طبیعی برای این خانواده ها محسوب میشه!
در این بین معلمی پیدا میشه که بسیار سرشناسه و هر سال تنها یک دانش آموز رو با احتمال قبولی 100 درصد و با یک دستمزد نجومی قبول میکنه! در این بین فقط یکی از ساکنان موفق میشه که فرزندش رو تحت تعلیم این معلم قرار بده! اما بین یه دوراهی خیلی بزرگ گیر میوفته! یک اینکه این معلم پس از قبولی با دانش آموزانش قطع رابطه میکنه و اتفاقات ناگواری از جمله خودکشی،ترک تحصیل و از هم پاشیدن خانواده برای دانش آموز می افته در حالی که برترین رشته ی این سه دانشگاه رو قبول شده !( اون پسری هم که در ابتدا گفتم همین وضعیت براش پیش میاد و ماجراش هم تا پایان ادامه داره!) و دو اینکه این معلم 100 درصد میتونه باعث بشه بچه ش قبول بشه!
در طول داستان شاهد کلنجار های این مادر با خودش هستیم که از طرفی فکر میکنه این معلم برای بچه ش خطرناکه و از طرف دیگه به شدت دوست داره بچه ش قبول بشه و با خودش میگه بچه ی من با دیگران فرق داره و این اتفاقات براش نمی افته! این که چه تصمیمی میگیره و چی میشه رو خودتون ببینید!
داستان بیشتر حول محور زندگی این فرد میچرخه اما هر قسمت نگاهی هم به زندگی و کلنجار رفتن های سایر ساکنین هم میندازه! پدری که پسرانش رو حبس میکنه تا درس بخونن! مادر خل و چلی که امون پسر بچه ش رو بریده! دختری که برای رهایی از استرس ی میکنه و مادرش میدونه اما واکنشی نشون نمیده تا بچش آسیب روحی نبینه!دختری که به اجبار پدرش رفته خارج درس بخونه اما سر آخر رقاص میشه! مادری که به بچش سخت نمیگیره و توسط همه قضاوت میشه! و
و دوقسمت آخر هم پرده از راز اون معلم برداشته میشه!
راستش رو بگم وقتی خودم ابتدا کاور و خلاصه ی داستان رو خونده بودم اصلا تمایل به شروع نداشتم و فکر میکردم کلیشه ایه! اما از سر بیکاری شروع به دیدنش کردم و پی بردم از قوی ترین سریال هاییه که دیدم! و کاملا مجذوبش شدم!
ژانر سریال درام، خانوادگی،ماجراجویی و گاهی هم کمدیه.
نمره ی فیلم هم بسیار بالاست! تو imdb ، 8.7 , و تو mydramalist ، 9.2 از ده هست!
شدیدا توصیه میشه!
من که بعد از دیدنش احساس کردم انگار این سریال رو از روی زندگی ایرانیا ساختن!
از اینجا میتونین دانلودش کنید.
بعد از اینکه دیدید نظرتون رو درمیون بذارید.
مرسی ^ـ^
همسایمون از کربلا اومده و براش پرده زدن. امروز خیلی اتفاقی نوشته هاشون رو خوندم! دیدم زیر یکی شون نوشته از طرف: "داماد و دختر!"خیلی تعجب کردم!
هیچ توضیحی نمیدم چون درد آنجا که عمیق هست به حاشا برسد!
اما یه سوال دارم!
اگر پدر و مادر اون داماد گرامی مشرف میشدن کربلا آیا ایشون حاضر بودن زیر پرده بنویسن از طرف : "عروس و پسر!"؟!!!
و این قصه تا به ابد ادامه داره.
+ آقاشون بهشون ولایت داره خوب!!!! این حرفای زشت چیه میزنم؟!!!
این پست رو گذاشتم که اختصاصا راجع به پشت کنکورم بنویسم!
میخوام هر روز احساسات و تجاربم رو بیام و توی کامنت های این پست بنویسم!
اگر که کنکوری یا پشت کنکوری ( و یا حتی محصل و دانشجو ) هستید بیاین زیر این پست هر چه دل تنگتون میخواد بنویسید و بیاین به هم دیگر انگیزه بدیم!
باشد که این پست هم خاطره ای برای بعد از قبولی ما باشه و هم انگیزه ای برای سایر بچه های سالهای آینده!
+ لینک این پست رو توی بیو گذاشتم تا دسترسی بهش آسون تر بشه! منتظر حضور گرمتون هستم!
بابام رفته مثلا به بهانه ی آشتی کیک گرفته و حتی یه کلمه حرف هم نزده. برداشته گذاشته رو میز و به هلیا گفته برو به مامان و هیوا بگو اگه دوست دارن بیان!!!!!!!!!!!!! خودشم با قیافه ی اخم کرده کیک رو بریده بود و داشت میخورد!
خیلی بهم برخورد! خیلی خیلی خیلی!
شاید بگید دیوانم ! شاید بگید چقدر خودخواهم! اما من میدونم که بابام این قیافه ها رو فقط واسه ما میگیره! اگر کس دیگری غیر ما اگه قد یه سوزن ازش دلگیر بود تمام توانش رو به کار میبرد که از دلش دربیاره! اما به ما که میرسه.
راستش بحث این نیست ها! ما کلا نمیتونیم خیلی قهر بمونیم! همیشه یکی میره گل میگیره یا شیرینی و کیک میگیره و ختم به خیر میشه! اما همیشه سر این موضوع مشکل حل نشده باقی میمونه و هرچی میگذره بزرگ تر و بزرگتر میشه! خداییش مسئله ی این دفعه( که قطعا فقط مربوط به این دفعه نبود و سالها حرف پشتشه) رو نمیشه فقط با یه کیک ختم به خیر کرد! باید گفتگو کرد! باید بابام جرئت کنه بشینه تا حرف بزنیم! بشینه تا وظایف همدیگه رو به هم یادآوری کنیم!
خودخواهی اینه که یه کیک بگیره و صورت مسئله رو پاک کنی!!!!!
تصمیم گرفتم تا نیومده گفتگو کنیم اندکی هم چراغ سبز نشون ندم!
بابام هر وقت ذهنش مشغوله و پشت میز کارشه ناخود آگاه افکارش رو به طور نامنظم روی چرک نویس های روی میزش میاره!
امروز صبح چرک نویس با خودکار نارنجی توجهم رو به خودش جلب کرد! با اینکه باهاش قهر بودم اما نوشته های نامنظم رو خوندم! دلم کباب شد!
دوباره چون ایرانی بود یه انتشارات خارجی مقاله شو رد کرد! روی چرک نویسش بدخط نوشته بود به انگلیسی : آیا توضیحی دارید؟! و زیرش جواب داده بود ما مجاز به چاپ مقالات از ایران نیستیم!
فهمیدم این قسمتی از آخرین ایمیلیه که دریافت کرده! خیلی سخته بعد از این همه جون کندن جوابش این باشه! توی یک سال اخیر خیلی اذیت شد! چند بار کنفرانس های خارجی دعوت شد و نتونست بره! حتی یه بار رفت چند ملیون هزینه ویزا کرد اما بلیط ها و هزینه ها اونقدری کشید بالا که بیخیال شد!
یادمه زمانی که تیزهوشان قبول شده بودم من رو نشوند و گفت ببین ک داره اینطوری زحمت میکشه براتون و چنین مدرسه ای براتون فراهم کرده که فردا پس فردا که کاره ای شدین کون رو ول نکنین برید! به کون خدمت کنید! برید خارج درس بخونید و برگردید کون رو آباد کنید! میدونم درکش برات مقداری سخته اما روی حرفم خیلی فکر کن! و من اون موقع قکر کردم و درک کردم و قانع شدم!
اما اوضاع به قدری خراب شد که
گوشه ای دیگه از چرک نویس باراها نوشته بود استرالیا! استرالیا! استرالیا! مدت هاست که حرفش رو میزنه! اما چند وقت اخیر بعد از مشکلاتی که پیش اومده براش یه جورایی داره قطعی میشه براش!
مامانم که قبلا حرف خارج رو میشنید جوش میاورد افتاده دنبال اینکه زبانش رو قوی کنه!
و خواهر کوچولوم هلیا هم داره به وسع خودش زبان یاد میگیره!
بوی مهاجرت بدجور تو خونمون میاد!
همه قانع شدن!
احتمالا تا چند سال دیگه کوچ کردیم
امروز دلم سوخت و آتیش گرفت برای بابام .میخواد بره جلو اما نمی ذارن . تلاش میکنه اما نتیجه نمیده.
دلش میخواد بره . بره یه جایی که زحمتاشو ببینن.
هعییییی.
حوصله ی بابام رو ندارم .خیلی رو اعصابه. قهر بودیم بهتر بود
امروز بهم میگه توهمی!!! میگه از بس قرص خوردی همش توهم میزنی!!!! دخترشو به خاطر مریضیش مسخره میکنه!
حوصله شو ندارم. احساس میکنم باعث میشه نا امید بشم.
امروز بهم میگه چقدر فیلم بازی میکنی اخه!!!! اینکه دیشب تا خروسخون موندی درس خوندی فیلمته! میخواستی سر ما رو شیره بمالی!
واسم خیلی عجیبه که چرا اینجوری فکر میکنه! خودش که اون ساعت خواب بود و من هم سه ساعت از اتاقم بیرون نیومدم! دقیقا چجوری خواستم چنین کاری کنم؟!!
حوصله شو ندارم. خدایا نذار حرفاش روم تاثیر بذاره . خدایا نذار من رو عقب بکشه.
+ خدایا من این گلایه ها رو میکنم که خالی بشم. پدرم رو سلامت بدار.
روزم رو با این کلیپ شروع میکنم.
شما هم باهمین شروع کنید.
امروز قطعا روز بهتری از دیروزه.
دیشب هیوا از خودش خسته شد. نشست با خودش صحبت کرد!گفت ببین هیوا تکلیف من رو روشن کن !ایا هدف داری !ایا وجودت تمناش رو میکنه؟! نمیگم حتما داشته باش! فقط تکلیف من رو روشن کن!میخوای یا نه ؟!حاضری تلاش کنی یا نه؟!
هیوا سکوت کرد.جوابی نداد. چون خودشم نمی دونست!
اما دیگه نمیتونست توی بلا تکلیفی باقی بمونه! با خودش یه قرار گذاشت. گفت ببین هیوا میخوایم بفهمیم با خودت چند چندی ؟! امشب سعی کن این کتاب رو کامل یه دورهمراه جزوش بخونی ! خیلیه میدونم ! هفت هشت ساعت وقت میخواد میدونم! اما اگه میخوای خودت رو دریابی بشینبدون اینکه به ساعت نگاه کنی ،بدون اینکه به صفحات باقی مونده نگاه کنی ،بدون اینکه استراحت کنی سرترو بنداز پایین و این رو تمومش کن! خواب به چشات اکمد محل نده،اگر مغزت ورودی نداشت محل نده!مجبورش کن ورودی داشته! شده تا خروسخون بیدار بمونی تمومش کن!اجبار نیستا!اگر میخوای!اگر میخوای بفهمی لیاقتش رو داری یا نه!
هیوا مثل همیشه دنبال نشونه بود!قرآن رو باز کرد!خدا باهاش حرف زد!دوباره ایه خوشگلاشو نشونش داد!
هیوا بیدار موندودرس خوند ،کی به ساعت نگاه مینداخت اما سریع نگاهشو میید!مامان اومد بهش گفت هیوا بسه بگیر بخواب فردا بخون!گوش نداد! سرش رو انداخت پایین و ادامه داد !
ساعت شد سه و سی پنج دقیقه صبح و هیوا کتاب رو تموم کرد!
هیوا به خودش افتخار میکرد!
هیوا فهمید لیاقتش رو داره!
هیوا بعد مدت ها وقتی رفت تو تخت خوابش ساعت رو زنگ گذاشت که فردا به موقع برای تلاش بلند شه!
+مامان گفت چه فایده فردا تا ظهر میگیری میخوابی! حرفش رو قبول ندارم وازین دید نگاه نمی کنم! امشب شاید همون نقطه عطفی باشه که نیازش داشتم!بعد مدت ها فهمیدم بالاخره میخوام یا نه!
به ساعت 3وپنجاه و یک دقیقه ی بامداد 28اردیبهشت 98.
تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم.
کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!
چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم.کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده. کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره بالاتر، پدرم دوباره پناه ببره به این که تمام ناراحتی هاش رو از بیماری عمم سر ما خالی کنه. این که میگم یه دعوای بچگونه نیست ها! زندگی ما رو جهنم کرده! هم من هم مامان و هم هلیا. دیروز وقتی اشک های مامانم رو دیدم . هعییی.
دیشب تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم. هلیا اومد تو اتاقم و گفت درسم رو بخونم ( چنین خواهر کوچولوی پایه ای داریم ) و با صراحت گفتم نمی خوام! میدونه من همیشه در اوج نا امیدی قرآن رو برمیدارم و یه صفحه همین جوری باز میکنم و میخونم .قرآن رو اورد داد دستم. باز کردم. اما خدا باهام قهر بود ! هیچ نشونه ای پیدا نکردم. الهی بمیرم بچه دیروز خیلی به خاطر من اذیت شد.
دیشب موقع خواب گفتم خدایا.حداقل توی خوابم بهم نشونه بده! خودت میدونی که ماه هاست جز کابوس چیزی نمی بینم ! دریغ از یه سر سوزن امید ! و نمیدونم کی خوابم برد.دوباره کابوس دیدم! اما نمیدونم کجای کابوس بود که یه روزنه ی امید. خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام. مثل دفعه ی قبل توهم نبود ! پایان بدی نداشت! واقعا بودم! خوشحال بودم .
شاید که نه حتما قبولی من سر سوزنی باعث نمیشه مشکلاتم کم شه.شاید هیچ وقت این ذهن تب دارم رو و بیماریم رو خوب نکنه! اما حداقل شاید اندازه ی یه اپسیلون بارم رو سبک تر کنه! شاید با قبولیم اوضاع بهتر نشه اما بدتر هم نمیشه.
نمیدونم.
یادمه یه اپیزود آناتومی گری یه بمب تو شکم یکی از بیمارا بود و کل بیمارستان رو بهم ریخته بود و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد. تو همین بین دکتر بیلی درد زایمانش شروع میشه و تا به اتاق زایمان میرسه شوهرش تصادف میکنه!و میارنش بیمارستان با اوضاع وخیم و دکتر شپرد میره عملش کنه. بیلی هم میگه من این بچه رو به دنیا نمیارم تا شوهرم باشه. هر لحظه حال خودش و جنین رو به وخامت میره.همین موقع اتفاقی میوفته که مردیت گری مجبور میشه دستش رو بذاره روی بمب و یه قدم تا انفجار فاصله داشته باشه کلا اوضاع به هم ریخته ای بود. این زمان جورج اوملی به بیلی میگه بذار این بچه رو به دنیا بیاریم! تو این بیمارستان و این لحظه اتفاقاتی داره میوفته تو بیمارستان که ما هیچ کنترلی روشون نداریم! اما این موضوع! این تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم! و بیلی بچه رو به دنیا میاره.
+نمیدونم شاید تنها چیزی که الان کنترلش دست خودمه همین قبولی باشه. زندگیم خیلی بهم ریخته ست.شاید باید جلوی یه بهم ریختگی دیگه رو بگیرم.
خسته ام.
میترسم از خودکشی.اینکه زنده بمونم ! فلج بشم ! معلول بشم!
بهش فکر میکنم اما . ای کاش یه راه 100 درصدی بود!
نه ازین راه ها که بچه دبیرستانی ها برای جلب توجه انجام میدن.
تنها راه اسون و بدون دردی که میشناسم احتمال موفقیت کمتر از 20 درصد داره!
هعه!
بگیر این زندگی رو که من مردش نیستم.
قبل اینکه من تمومش کنم خودت تمومش کن!
+ اگه من نباشم،اگه من بمیرم، همه چی درست میشه.مطمئنم.
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ترس هام یهو تو کابوس با هم اتفاق می افتن! خواب وحشتناک نیست ها! ازین خوابای ماورایی و جن و پری هیچ وقت نمیبینم! وقتی بیدار میشم اعصاب خوردی ای از کابوسم ندارم اما انقدری خود کابوس فی نفسه ازم انرژی گرفته که حتی ت دادن بدنم هم سخته! قرص هام یکم این ور اونور شده و چند روز نا منظم خوردم وگرنه قاعدتا وقتی اوضاع استرس و . اکی باشه من اینقدر کابوس نمیبینم!
+ ازین به بعد سعی میکنم خودم رو توی خواب قانع کنم ! به هیوای توی خوابم میگم ببین! تو هیچ وقت اینقدر بدبخت نیستی و کائنات اینقدر برضد تو نیست که همه ی ترس هات با هم براورده شه!
دیروز وقتی ساعت یک رسیدم خونه دیگه هیچ حال بر من نمانده بود! قرار بود صبح زود بزنم بیرون که تا گرم نشده خونه باشم اما کلاس هام طول کشید و تو مطب و داروخونه وقتم گرفته شد.قشنگ در گرم ترین ساعات روز زیر اشعه ی مستقیم خورشید بودم! تمام لباسام خیس عرق بود.
خلاصه خسته و مونده اومدم خونه و ناهار هم هنوز اماده نبود! تا اماده بشه قسمت چهار هیولا رو گذاشتیم نگاه کنیم.بعدش از شدت خستگی و پر خوری بیهوش شدم تا غروب ! وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت و بی انرژی بودم! دوست داشتم با یکی حرف بزنم! اما هیچ کس به ذهنم نمی رسید! هیچ کس خونه نبود! کانتکت گوشی رو باز کزدم و به "ص" و "س" زنگ زدم و جفتشون جواب ندادن ! اصلا یادم نبود! "س" که اون ساعت تو کلاس بود و "ص" هم از سر کار تازه برگشته بود و خوابیده بود قطعا! خوب دوتا از سنگ صبورام در دسترس نبودن! و میتونم بگم تنها دو سنگ صبورم ! یکم دیگه بالا پایین کرذم و رسیدم به اسم مامانْ و.ی.ک.ی. اولین بار با مامان و.ی.ک.ی زمانی اشنا شدم که خیلی کوچیک بودم و برای یه کنفرانس اومده بودن شهر ما. دور ترین تصویری که ازش توی ذهنم دارم همینه! توی کنفرانس های سالانه میدیدمش معمولا. همسر یکی از اساتید بزرگ اون رشته بود و همیشه همراه همسرش! از اون خانم های سالخورده که دوست داری پای حرفاش بشینی و فقط سکوت کنی که صحبت کنه! یادتونه گفته بوددم من یه روح پیرم؟!
تا پارسال ایشون برای من خانم دکتر "م" بودن! کاملا رسمی باهاشون صحبت میکردم و به رسم ادب همواره فاصله رو حفظ ! اما پارسال که رفته بودیم کرمان و دوباره ملاقات کردیم آنچنان به هم نزدیک شدیم و سنگ صبور هم شدیم که خودمون هم نمیدونیم چه شد! من تازه کنکور داده بودم و با اضافه وزن نجومی و صورت پف کرده و رتبه ی خراب و چند ماه دور بودن از گیتار حال مناسبی نداشتم و حتی کلی با مامان اینا دعوا گرفتم که من این سفر رو نمیام و خجالت میکشم ! آبروتون میره! اما الان هزار بار خدا رو شکر میکنم که اون سفر رو رفتم !
اون سفر باعث شد در عرض مدت کوتاهی خانم دکتر "م" برای من تبدیل به مامان و.ی.ک.ی بشه! توی اون سفر چند روزه ما خیلی با همدیگه صمیمی شدیم ! خیلی خیلی! خیلی خیلی خیلی!
و شماره هامون رو رد و بدل کردیم تا عکسایی که با هم گرفته بودیم رو به هم بدیم! گذشت تا نتایج کنکور اومد! اولین کسی که بهم زنگ و باعث شد از وضع اسفناک اون روزا دربیام مامان و.ی.ک.ی بود! تنها کسی که وقتی نصیحتم میکرد ناراحت نمیشدم هیچ ، ه کلمه به کلمه ش رو به گوش جان می سپردم ! چند ماه گذشت و دیدم یهو بهم زنگ زد ! گفت دیشب خوابت رو دیدم نوه ی گلم! توی یه جنگل سرسبز بودیم و یهو تو اومدی دستم رو گرفتی و گفتی بیا از این ور بریم ! تعبیرش این میشه که یه در به روی هر دومون باز میشه! بهم گفت به همه گفم من یه نوه ی گل رشت دارم! گفت بی نهایت دوستم داره و همش به فکرمه! پشت تلفن برام یه آواز انگلیسی خوند که قلبم لرزید! سالهای سال انگلیس زندگی کرده و اکثر شعر ها و ضرب المثل هایی که به کار میبره انگلیسیه! مدت هها گذشت و ما روز به روز به هم نزدیک تر و و نزدیک تر شدیم !
دیروز وقتی به اسمش رسیدم یکم با تعلل بهش زنگ زدم ! احساس میکردم شاید یکم مزاحم باشم! با تلفن خونه زنگ زدم. همسرش گوشی رو برداشت و گفتم میتونم با ایشون صحبت کنم ؟! گوشی رو دادن به مامان و.ی.ک.ی و تا سلام کردم گفت قربونت بر م دلم برات حسابی تنگ شده بود و به یادت بودم! اما گفتم شاید زنگ میزنم مامان اینا دوست نداشت باشن! گفتم شما از مادر بزرگمم به من نزدیک ترین ! این چه حرفیه ! من ناراحت میشم ! کلی باهم صحبت کردیم و دوباره کلی بهم انگیزه داد! بهم گفت برام نذر کرده ! گفت ایشالله قبول بشی نذرم رو ادا میکنم! بهم گف با خدا صحب کن! با خودت صحبت کن! صدقه بده! خودت رو باور داشته باش! حتی یه لحظه هم به هیچ "شاید"ی فکر نکن! خلاصه کوه انرژی و احساس شدم !همون لحظه مامانم رسید خونه و گوشی رو دادم بهش! مامانم بهش گفت شما مثل خانواده ی ما میمونین! مزاحم چیه! ما خیلی خوشحال میشیم صداتون رو میشنویم ! مامانم خیلی مامان و.ی.ک.ی رو دوست داره و حتی الگوشه! انقدررررر مامان و.ی.ک.ی عشق خالصش رو به پاهام میریزه که حد نداره! انقدر بهم درس میده که حد نداره! تصمیم گرفتم هر هفته بهش زنگ بزنم! هر هفته صداش رو بشنوم! خدا بهش هزار سال عمر بده د ر کنار همسرش!
+ سر یه مسئله ای از روز قبل از عید تا الان با خاله ام قهرم. دلیل دعوامون هم این بود که مادربزرگم سالهاست بین مامان و خاله م فرق میذاره و همیشه جلوی من و هلیا میگه مامانت با خاله فلان کرد بیسار کرد! وقتی بچه بودم قبول داشتم حرفش رو! اما هرچی بزرگتر میشم میفهمم مامانم عجب صبور و جلودار بوده! و حق رو به مامانم میدم! روز قبل از عید من و هلیا خونشون بودیم و سر یه مسئله ای عصبانی شدم و یکی پشت دست هلیا رو زدم و هلیا لج کرد و گیره کرد ( حالا بماند که من همیشه تحت ظلم هلیا واقع ام! تا هش نازک تر از گل میگم ده ها مشت تو شکمم حواله میکنه!دهه هشتادیا گودزیلان به ولله!) خاله م هر چی از دهنش در اومد به من گفت و به معنای واقعی کلمه بهم بی احترامی کرد! مادربزرگمم گفت از مامانش یاد گرفته دیگه!!!!!! و دوباره پشت سر مامانم گفت! به قدری عصبی شدم که فورا با اینکه راه رو بلد نبودم ( شهر خودمون نیستن و نیم ساعت فاصله ست) هلیا رو همونجا گذاشتم و ماشین گرفتم اومدم خونه! خیلییییی ناراحت شده بودم و دلم شکسته بود! خاله م حرفایی رو ببهم زد که حرمت بینمون کاملا شکسته شد! من همیشه و هر لحظه به فکر خاله م بودم و اون همش فکر میکرد حرفایی که میزنم واسه اینه که ازارش بدم! اون روز شکستم از درون ! نابود شدم! تا روزها ادامه داشت! شب ها خوابشو میدیدم! و نشستم این مسئله رو با خودم حل کردم که بی خیال شم! از اون روز تا الان یعنی حدود دوماهه نه خونشون رفتم نه با خاله صحبت کردم! مامانبزرگمم چون با خاله قهرم اصلا محلم نمیذاره و میگه وقتی با بچه ی من قهری یعنی با من قهری!!!! کاملا اوضاع رو تقصیر من میبینن! چند روز پیش بهم میگه از وقتی تو با خاله دعوا کردی خاله مریض شده! خداییش ادم به این گندگی خجالت نمی کشه اینجوری خودش رو جلوی مامانش لوس میکنه؟!!!!اوایل حرفش رو باور می کردم ها ! اما الان فهمیدم همش بازیشه! همش خودش رو مظلوم نشون میده! بگذریم !خلاصه که من دوماهه با خاله ام قهرم و طبق استدلال مادربزرگم با اون هم قهرم! احساس میکنم دیگه بسه ! باید زنگ بزنم و آشتی کنم ! حالا تقصیر هرکی که هست! حالا شده از این سوء استفاده کنن! من برای مامان و.ی.ک.ی جای نوه شو گرفتم اما با مامانبزرگ خودم صحبت نمیکنم! این عذابم میده! احساس میکنم دنیا دو روزه و این قهر فایده نداره! خاله ی من اخلاقش درست شدنی نیست! یه دختر مامانی و لوس که با اینکه چهل و خورده ای سالشه ور دل مامانشه و هیییییییییییچ کاری جز تلویزیون نگاه کردن نداره! هر چقدر خواستم کمکش کنم مذاشت ! گفتم بهت گیتار یاد میدم تدریس کن گفت نمیخوام! گفتم برات یه پیج میزنم تو اینستا این گلدوزی هاتو بفروش گفت نمیخوام و هزاران چیز دیگه! حاضر نیست! دوست داره راکد باشه !دوست داره!
اما من به عنوان خواهرزادش وظیفه دارم باهاش مهربون باشم! این تنها چیزیه که از دستم بر میاد! تصمیم گرفتم باهاش اشتی کنم! اما هیچ وقت مثل قبل باهاش صمیمی نباشم و تصمیم نگیرم کمکش کنم! چون همیشه بد برداشت میکنه! فقط باهاش مهربون میشم و یم از تنهاییش کم میکنم! همین! این قهر دیگه به صلاح هیچ کدوممون نیست!
+ مرسی مامان و.ی.ک.ی این درسی که ازت گرفتم شاید از بزرگ ترین درس ها باشه! وخانم "ز" ممنون بهم گفتی دنیا دوروزه و ارزش این چیزها رو نداره! اگه من پا پیش بذارم هیچ چیز ازم کم نمیشه ! حتی اگه اون شخص سوء استفاده هم کنه هیچی از من کم نمیشه!
+فردا زنگ میزنم آشتی میکنم!
من اصولا زیاد دروغ نمی گم
اما یه فلسفه ای دارم
تا زمانی که خودت دروغت رو باور نکردی دروغ نگو! گام اول اینه که خودت باورش کنی!
+ مجبور شدم ننه من غریبم بازی دربیارم برای یه نفر. فقط واسه اینکه متوجه ی جایگاهش بشه. کاملا قابل باور بود و همه باورشون شد! اما اون شخص باورش شد و نادیده گرفت!!!!و گذاشتمش کنار و اجازه دادم هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره! اما عوضش خودم رو قوی میکنم و گاردم رو میکشم بالا تا آسیب نبینم .
+ گرمه.
+ دوست دارید یه بار یه آهنگ با گیتار بزنم بذارم براتون؟!
+ چنین گفت الی: این پست
اومدم برای یه مدت اینجا رو بزارم روی بی صدا ببینم میتونم خودمو پیدا کنم یا نه.ببینم آیا لیاقت آرزوهام رو دارم یا نه
تا ۱۷ خرداد به خودم وقت دادم
برنامه ریزی کردم یه سری فصل ها رو حذف کردم و باقی رو تو ده روز تقسیم کردم تا تموم بشه.
باید یاد بگیرم توی این مدت زمان کوتاه باقی مانده روی خودم حساب کن . یه بزرگی میگفت حتی تمام توانت هم کافی نیست باید هرچی رو که نیازه انجام بدی
با خودم قرار گذاشتم جوری تا ۱۷ خرداد درس بخونم که ترازم به ۷۰۰۰ برسه
امیدوارم ۱۷ خرداد حول و حوش همین ساعت برگردم و اینجا خبر خوش بهتون بدم
اگر شما هم شروع نکردید همین الان یه بسم الله بگید و شروع کنید
یا حضرت علی یا فاطمه زهرا با اینکه میدونم لیاقتش رو ندارم پیش خدا شفاعتم رو بکنید.
حتما حتما حتما برام دعا کنید بچه ها .
+ این پنج و نیم هفته رو تلاش میکنم 100 درصد وجودم رو بذارم روی درس خوندن. و کاهش وزن و موسیقی رو موکولش کنم به پنج و نیم هفته ی دیگه.
+برای آلا دعا کنید، دعا کنید که توی این شب عزیز حالش خوب خوب خوب بشه. بیاین نفری هر چقدر که در توانمونه برای سلامتیش صلوات بفرستیم.
+ با خبر خوش برمیگردم . فعلا در پناه خدا
خنجر اونجایی به قلبم خورد که همین امروز، تو اندک زمانی که بیرون خونه بودم ، تعداد زیادی زباله گرد دیدم.
یکیشون یه پسر دوازده سیزده ساله بود و یکیشون یه پیرمرد خیلی ناتوان.بقیه هم جوون بودن.
دلم میخواست بهشون کمک کنم اما پول نقد همراهم کم داشتم.
خدایا. خودت به داد این مردم برس.
+ هیوا ! کاری که تو میکنی کفران نعمته! شرایطت رو ببین ؟!!! بلند شو دختر !!!! حداقل تو شرایطی هستی که بتونی همه ی دغدغه ت رو بذاری روی درست! این خودش آرزوی خیلی هاست! بلند شو دختر! خودت رو پیدا کن!
+ خدایا.چی بگم از عظمتت.
------------------------------------------------------------------------------
قرار بود تا 17 خرداد نیام اما دیدم هیچ چیزی نمیتونم پیدا کنم که خودم رو خالی کنم. غمباد گرفتم :)
تصمیم گرفتم جسته و گریخته بیام و حرف دلم رو بزنم و برم
بچه ها کماکان پست هاتون رو میخونم.
ببخشید که کامنت ها رو بستم ، دلم خیلی براتون تنگ میشه اما چون آدم بی جنبه ای ام بعدش همش میشینم پشت p.c :/
لا به لای دعا هاتون فراموشم نکنین ها.! به فکرتون هستم! لطفا برام انرژی مثبت بفرستید ! منم براتون می فرستم!
به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن
به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن
همین امسال تمومش کن
همین امسال تمومش کن
همین امسال تمومش کن
36 روز مونده، هنوز وقت داری
36 روز مونده ،هنوز وقت داری
36 روز مونده ،هنوز وقت داری
خودت رو باور کن هیوا
خودت رو باور کن هیوا
خودت رو باور کن هیوا
میشه!
میشه!
میشه!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
دلم اونقدر هوای مشهد رو کرده که حد نداره.
چقدر دوست داشتم شب شهادت امام رضا مشهد باشم. خیلی آداب زیارت و اینا بلد نیستم. قبلا هم گفتم مذهبی نیستم . اما امام رضا کششی داره که.وقتی میرم تو حرم و تکیه میدم به دیوار مرمرین و چادر رو دور خودم میکشم و حرف میزنم تو دلم با امام رضا قلبم آروم میشه
اما حیف که امسال نشد باشم. حیف که برای دومین سال متوالی طلبیده نشدم
اما امام عزیزم. خودت مواظبم باش و مهمون قلبم.
+ توی این شب عزیز برای شفای عمم و سلامتی خانواده م و خودم التماس دعا ازتون دارم ♡
عمه عمه عمه.مدت خیلی زیادیه از حال واقعیش بیخبرم. روزها یادم میاد و فکرم هزار جا میره.من که بچه نیستم.میدونم همه چیز سرجاش نیست.میدونم همه چیز درست پیش نمیره.نمیدونم چرا همه مراعاتم رو میکنن انگاری.نمی خوان افسردگیم عود کنه. چند ماه پیش سر اون موضوع که بابام تو چشم پزشکی ولم کرد و رفت دنبال عمه با اینگه مسئله ضروری نبود و عمه با شوهر و دخترش اومد بود من خیلی داغون شدم. به این خاطر که احساس کردم خیلی تنهام .نه به خاطر عمه.از بابام عصبانی بودم .خانواده دیگه هیچی از عمه جلوم نمیگه ،دختر عمه هم همش بهم میگه خوبه حالش الحمدلله. اما من میدونم همه چی خوب پیش نمیره. میدونم عمه داره خوب نمیشه و داروهای میلیونیش فقط داره روند بیماریش رو کند میکه.
وقتی میبینم عمه رو دلم ریش ریش میشه.اینکه داره درد میکشه ومن هییییییییچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. مثه احمقا گوگل رو به انگلیسی و فارسی میگردم تا مثلا راه درمانی پیدا شه! حتی اونقدری اطلاعات ندارم که بدونم چه دردایی میکشه.
مشکل عمه از درون داره من رو میخوره.
هیچ راهکاری نداشتم و ندارم برای غالب شدن بهش. منی که از پزشکی "متنفر" بودم یهو همه فکر و ذکرم شد پزشکی.منی که تا یه قطره خون میدیدم فشارم میوفتاد الان میشینم مستند های جراحی میبینم و خودم رو تو اون حالت تصور میکنم.
منی که چندین ماه تمام رو مخ مامانم کار کردم که تو رو خدا بذار داروسازی برم و اخرش راضی شد ولی رتبم داغون شد.
حالا اون دختر رویاش شده پزشکی و اونقدر این رویا و این جنبه از خودش براش غریبه ست که سردرگمه.
نمیدونم این علاقه موقته یا نه. نمیدونم چنگ زدم به این رویا تا با بیماری عمه بهتر کنار بیام یا نه.یا اینکه با خودم بگم واسه عمه که نمیتونم کاری کنم لاقل برای دیگران در اینده بتونم .
حتی 13 ساعت درس خوندن هم شاید نتونه روحم رو آروم کنه. اینکه من الان میبینم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد داره منو نابود میکنه .
باید قوی باشم.باید از پس این روزای سخت بربیام.نمیدونم چجوری.فقط بایدشو میدونم.
من تحمل اینکه ببینم یکی جلوم پر پر میشه و مثل بز وایستم نگاه کنم رو ندارم. "دیگه" ندارم.
سالها طول میکشه.میدونم.مطمئن نیستم هدفم چیه . پزشکی یا هر کوفت دیگه ای.من فقط میخوام شب ها با وجدان و روح راحت بخوابم.
عمه عمه عمه. زودتر خوب شو.
این تنها کاریه که ازم برمیاد.
+ چند ماه قبل تشخیص بیماری عمه یه روز یهو بابام یهویی تو جمع به عمم گفت هیوا تورو خیلی دوست داره!از زبونش نمیوفتی! من خیلی خجالت کشیدم اون روز. اماالان فکر میکنم خداروشکر که بابام گفت. یه دوستت دارم ساده ممکن بود تا ابد رو دلم بمونه. اینجور حرفاوقتی ادم مریض میشه بیشتر براش شکل ترحم به نظر میاد نه دوست داشتن واقعی.خوشحالم عمه از این که فهمیدی واقعنی دوستت دارم نه از روی ترحم.
+ از نظر من توی بیماری های صعب العلاج خانواده بیشتر از بیمار درد میکشه. خیلی خیلی بیشتر.
دستت رو بذار روی قلبت. ضربان قلبت رو حس میکنی ؟! این قلب حتما برای یه دلیلی داره میزنه!!!
سعی میکنم به ازای هر نفسی که به بطالت میگذرونم به خودم یاد آوری کنم که اکسیژن رو دارم حروم میکنم.
6 روز تا ازمون بعدی.!این فیزیک وهندسه لامصب رو فردا برسونم بقیه ی درسا اوکیه.
+ گوشیم رو دادم مامان که گم وگور کنه ودوباره رو اوردم به این گوشی به ظاهر داغون و عهد بوقی که عاشقشم. و دلم خوشه به همون چهار پنج تا کاری که ازش برمیاد! وخداروشکر اینستاگرام روش نصب نمیشه!همون روزی دوسه دقیقه اینستاگردی هم حالم رو بد میکرد. مردشور سازنده ش.
+ به نظرتون از پس 6 روز قرنطینه کردن خودم بر میام؟ برای اولین بار قراره خودم رو تواتاق با کتابا قرنطینه کنم و ارتباطم با بیرون رو قطع! جو گیر کی بودم من ؟!!!
فکر سختی روز های پیش رو رعشه به تنم میندازه و باعث میشه هی از خودم بپرسم که آیا تواناییش رو دارم یا نه؟ آیا حاضرم این همه دردو سختی رو به جون بخرم یا نه؟ اصلا آیا برای این کار ساخته شدم یا نه ؟! یا اصلا آیا راه رو دارم درست میرم یا دارم دور خودم میچرخم ؟آیا یقین دارم خوشحالی من تو اینه ؟!
نمیدونم سالها بعد انتخابم رو احمقانه مینامم یا از خودم تشکر میکنم بابتش. اما دوست دارم همیشه یادم باشه این انتخاب بهترین انتخاب این زمان زندگیم بودو این هدف تنها هدفی که آدرنالینم رو بالا میبرد.
نمیدونم گاهی چرا اینجوری ترس ورم میداره. آدم هر چی بالاتر بره ترس از سقوط براش بیشتر میشه. من رتبه ی زیر پونصد رو تو خواب هم نمیدیدم اما اینکه هفته ی دیگه بیارمش برام کابوس شده! و میترسم انتظارم رو از خودم بالا ببرم و جنبه ها جدیدی از خودم رو پیدا کنم.
نمیدونم چجوری باید با این احساسات ضد و نقیض کنار بیام فقط این رو میدونم که باید باهاشون کنار بیام.
باور و اعتماد به خودم . باید وجودم ازش لبریز بشه.
دل و میزنم به دریا و با شرایط میجنگم.
9روز جنگ تا ازمون بعدی مونده و من هر روزش باید از روز قبل قوی تر باشم.
به قول فروغ
دست هایم را می کارم ،
سبز خواهم شد می دانم ،می دانم ،میدانم .
در مقابل هوسم برای دیدن چند تا فیلم تاریخی دارم مقابله میکنم. چون مطمئنم باعث میشه ساعت ها بشینم پشت اینترنت و با مغزی ناقص کمر ببندم به کشف راز های تاریخی مرموزی که هیچ تاریخدانی سر ازش درنیاورده! چه برسه به من که پایین ترین نمره ی زندگیم رو بدون هیچ گونه افتخار که به قول خیلی ها یه کوفته و دوتا ماکارونی این ور اونورش (همون صفر خودمون ) هستش رو سوم راهنمایی تو درس تاریخ گرفتم. هر چندکه کماکان اعتقاد دارم نویسنده ی کتاب تاریخ دوران تحصیل حتی کوچک ترین تلاشی برای جذاب نشون دادن کتاب مزخرفش نکرده بود و درحالی که بچه ها تاریخ مزخرف رو برای امتحان میخوندن من مینشستم کتاب سینوهه که هیچی هم ازش نمی فهمیدم رو میخوندم :/ بگذریم .
دیشب مثه خوره یه عالمه سوال درباره مصر و یوزارسیف و فلان و فلان تو ذهنم اومد و صبح ساعت 7 همراه با صرف صیحانه به خیال اینکه یه ربع وب گردی میکنم نشستم و تا چشم وا کردم عضلات خشک شده م و ساعتی که نزدیک 11بود یه سیلی به صورتم زد :/ لامصب الان وقت این چیزا بود اخه ؟!
بدبختی اینجاست که چند تافیلم تاریخی و قدیمی و خوب هم راجع بهمصر باستان و. تو یوتیوب پیدا کردم که هی بهم چشمک میزنه اما حواله کردم به تابستون سال بعد.چون میدونم اگه الان ببینم بعدش چی انتظارم رو میکشه!!! بدون استثنا معتاد خواهم شد و بماند !!!!
هیچی دیگه قرار گذاشتم فعلا به فیلم های خنده دار آبکی بسنده کنم و به محض اینکه روی شخصیتی کراش پیدا کردم اون فیلم روکنار بذارم .( تئوری بیگ بنگ هم به همین دلیل کنار گذاشتم :/)
+ 10 روز تا ازمون بعدی و حال این روز های من ؟! دلهره بیش از حد و تلاشی که کافی نیست! اما ته دلم یه هیوا نشسته که داد میزنه :من مطمئنم این دفعه رتبه ت بهتر هم میشه ! (ازمون قبلی زیر 500بود ) :)))))
نمی دونم چرا هر وقت احساس نتونستن احاطه م میکنه و انگیزه م کم میشه ،سه چهار قسمت اول سریال کره ای doctors 2016 حالم رو بهتر میکنه. کاری به این ندارم که واقعیت نیست. فقط به من یه احساس تونستن و خواستن میده. همین ! قبلنا که ضعیف تر بودم این سریال رو از جنبه ی عاشقانه دوست داشتم. اما الان بیشترین چیزی که ازش میفهمم قدرت تلاش و خواستن و رسیدنه.هر چقدر سخت هر چقدر ناممکن.
هر روز بارها با خودم تکرار میکنم "دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید " و هر چند هنوز خیلی با این موقعیت فاصله دارم روز به روز این فاصله کمتر میشه.
سخته خیلی سخت اما من از پسش برمیام.چون تردید ندارم که اینبار راه درست رو انتخاب کردم.
از شدت بی حوصلگی ( و نه خستگی ) ساعت 10 و نیم روانه شدم به سمت تخت خواب اما تلاش هام تا الان بی نتیجه موند. تا دیشب این ساعت که میشد تا چشم رو هم میذاشتم خوابم میبرد اما الان بیخوابی عجیبی به سرم زده. نمیدونم شاید هم به دلیل تغییرات هورمونی قبل ه. دست و پای سرد و بدن گر گرفتم نه میذاره زیر پتو برم نه پنجره رو باز کنم و از هوای روبه سرد شدن رشت استفاده کنم.
امروز رقص هم نرفتم و افسوس میخورم که اگر رفته بودم از لحاظ فیزیکی خسته میشدم و الان راحت تر خوابم میبرد.
هلیا تخت گرفته خوابیده و بر خلاف آمد عادت اون هم 10 و نیم امشب اومد تو تخت خواب و درجا خوابید تا فردا که روز تولدشه از کله ی سحر پاشه و لذت ببره ازش. با حسودی به خواب راحتش مینگرم و با دل گرم و لبخند روی لب میگم این وروجک کی انقدر بزرگ شد؟!من همین سن الان هلیا بودم که هلیا به دنیا اومد. برام عجیبه الان به هلیا نگاه می کنم ! یه کف دست بچه رو اون موقع با من خونه تنها میذاشتن :)
+ مثانه م دقیقا اونجوری پره الان که دکتر های سونوگرافی انتظار دارن باشه. اما حوصله ی از جا پا شدن هم ندارم ! منتظرم جذب بدنم شه!
+ بچه ها برای عمم دعا کنید. حالش الحمدلله خوبه و بیماریش تحت کنترل. اما درمان نداره. خیلی اذیت میشه خیلی.چشم اندازش از اینده هیچ چی نیست. خودش میگه تا اخر عمرم دوا و دکتر و رفت و امد و ماهی چند میلیون هزینه و زجر و درد بیماری. محتاج دعاتونم خیلی خیلی زیاد.
+ امروز رژیم جدیدم رسید به دستم. اینترنتی با یه دکتر در ارتباطم دیگه. برنامم آنلاین نیست ها. در واقع ویزیت میشم و تا نهایتا دو روز بعدش دکتر رژیمم رو میفرسته. برنجم از 17 قاشق شد 7 قاشق ! شاید تنها تغییر قابل ملاحضه ی رژیمم همینه. و سخت! اونم من که حتی حاضرم پلوی کته رو خالی خالی بخورم! این همه چالش یک جا با هم!قراره قوی ترم کنه ،نه؟!
+ میشه برم تا تیر سال دیگه توی یه جزیره دور افتاده زندگی کنم ؟ میشه من رو همه و همه و همه با درس و مخشم (!) تنها بذارن؟
+حوصله ی اینکه جمعه قراره خونه پدربزرگ برم رو ندارم. ازش متنفرم. مخصوصا اینکه تا میریم گوشی برمیداره به عمو هم میگه بیاد. بعد هم بحث های چرت و پرت پیش میاد و ما با اعصاب خراب برمیگردیم خونه. پدربزرگ ،مادربزرگ و عمو.ای کاش آدمای بهتری بودین.
گاهی برام سوال میشه که چرا به جای اینکه یه چیزایی رو تو دفترچه خاطراتم بنویسم میام تو بیان و مینویسم.
شاید به خاطره اینه که حداقل میدونم افرادی ،هرچقدر هم کم باشن-هستن که میخونن.
اینجوری بیشتر احساس خالی شدن میکنم.
+جای خالی صحبت با خیلیاتون احساس میشه. میدونم روز به روز خیلی ها اومدنشون رو کمتر و کمتر میکنن. شاید به خاطر سکوتم و کامنت های بسته باشه،نمیدونم.
نمیدونم کی قراره باز کنمشون دوباره اما دلم براتون تنگ شده.
این روزای سخت و پر مشغله دارن میگذرن ومن قوی تر میشم. اما فعلا احتیاج به تنهایی دارم. اما همچنان مینویسم چرا که امیدوارم اینجا گوش های شنوایی هستن که به درد و دل های من گوش میدن و من آرامش میگیرم.
ای کاش میتونستم این سه هفته رو به عقب برگردونم.
فردا قرار نیست ازمون خوبی بشه.
اما نا امید نمیشم.
+دفعه پیش جوری درس خوندم انگار چیزی بلد نیستم و خیلی خوب امتحان دادم.اینبار جوری درس خوندم انگار همه چی رو بلدم و شب قبل از ازمون ذره ای ارامش ندارم.
+نتونستم خوب درس بخونم. در واقع انگار نخواستم. باید بخوام . باید بشه.
مثل چی ازکارنامه ی اعمال جمعم میترسم.
یک دهم ازمون قبلی هم درس نخوندم .
جو گیر شدم. دهنم سرویس شده
نمیگم از ازمون بعدی دوباره میخونم و از این خزعبلات. همین ازمون امیدوارم بتونم تا 9 صبح جمعه گندی که زدم رو یکم جمع و جور کنم .
این day dream های بیخودی گند داره میزنه به زندگیم.
با خودم میگم سومین کنکورت میشه 99 !باید جایی قبول شی که ارزشش رو داشته باشه!بد میگم ؟
من برم گوشه ی تنهایی خود غرق شوم .
استرس استرس.
عصبانیم از خودم
به شدت دارم مقاومت میکنم . دربرابر درس خوندن ،رعایت رژیم و ورزش کردن !!!
صبح یه ساعت رفتم پیاده روی و ذره ای از انرژی های منفیم کم نشد و منظریه برام اون منظریه ی سابق نبود:/بدیش این بود که من توی این خیابون لعنتی خاطره خوب زیاد دارم.خاطرات خوب تو روزای سخت. اما الان دارم دوباره اونجا تو روزای سخت قدم میزنم بدون اینکه هیچ خاطره ای برای ثبت داشته باشم. هیچی !هیچ !هیچ!
زندگی یکنواختی که دوساله باهامه و قراره یه سال دیگه هم باشه.کتابای تکراری،احساس تکراری،وزن تکراری،سرزنش های تکراری و همون پوچی تکراری. نمیدونم چرا چند روزه انقدر خستم.ببخشید حال شما هم بد میکنم.
کم نیاوردم . فقط خستم. خدایا کمکم کن صبح که بیدار میشم این خستگی جسمی و روحی از تنم جدا شه.
+ حالا که مربیمون مریض شده و قراره یکی از بچه ها جاش تمرین بده تصمیم گرفتم نرم. در واقع بهانه کردم برای خودم. اما ته ته دلم میدونم خیلی وقته که نمیخوام دیگه برم. از اولشم رقص برای یه آدم با چندین کیلو اضافه وزن لقمه ی بزرگتر از دهنش بود. پر انرژی شروعش کردم و کم کم گذاشتم کنار.مثل 99 درصد کارام ! اما این بار پشیمون نیستم. باید میذاشتمش کنار تا حال بدم رو بدتر نکنه.
+با نرگس حرف زدم. اروم تر شدم وقتی دیدم یکی از بهترین دوستام هم تقریبا همین چیزا رو داره تجربه میکنه و میجنگه باهاش. بهم گفت بریم باشگاه و با اکراه تمام قبول کردم. نرگس اضافه وزن زیادی نداره و برام عجیب بود معذب بودنم تو باشگاه رو درک میکنه !شاید هم نمیکنه و میخواست من رو اروم کنه ! لما قبول کردم بریم. چون حس میکنم کنار نرگس کمتر احساس left out بودن خواهم کرد و همش نرگس پشتم درمیاد. و میدونم مواظبم خواهد بود.
دلم خیلی گرفته.از خیلی چیزا. از این که مستقل نیستم.از اینکه دخترم و وقتی حرف از استقلال میشه همه برای یک دختر اون رو به معنی ازدواج میدونن.
وقتی به پدرم میگم من این عقیده رو در این مورد دارم و میگه وقتی تو خونه ی من هستی نمیتونی هر جور دلت خواست فکر کنی هر وقت رفتی سر خونه زندگی خودت هر کار خواستی بکن.
غم همه وجودم رو میگیره وقتی بهم میگن لاغر کن وگرنه کسی نمیگیرتت(از گفته های پدر ) !یا پشت کنکور بمونی سنت میره بالا(پدر بزرگ) !
و من این وسط به حال خودم افسوس میخورم.
برام سخته زندگی توی خانواده با دیدگاه سنتی. هر چند از بیرون شاید خیلی روشنفکر ومدرن به نظر برسن خانواده م اما از درون .
حرفای امروز مامان خیلی اذیتم کرد. وقتی داشت توجیهم میکرد که ازدواج سنتی خوبه. هرچند کرم از خودم بود که راجع به ازدواج خودش پرسیدم. پرسیدم چطور سر دو هفته بله رو گفتی و عقد کردین ؟ اصلا چطور بابا رو میشناختی ؟ گفت پدربزرگم تحقیق کرد !گفتم تو دو هفته ؟؟؟؟؟!!!! گفت مگه الان ها چجوریه !درستش همینه دیگه !
هیوا زودتر دمت رو بذار رو کولت و بروووووو ! خطرناکه بین این تفکرات زندگی کردن!
صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم. حدودا یک و نیم ساعت دیرتر از تایم همیشگی بیداریم. صبحونه ی سالمی خوردم و بعد روونه ی باشگاه شدم. تا برگردم و دوش بگیرم ظهر شد. تصمیم گرفتم امروز رو یه زندگی مینینگ لِس داشته باشم (نه که قبلش مینینگ فول بود :/ ) خلاصه اینکه نشستم لاست دیدم و کلی پرخوری کردم. اما خیلی معدم رو دست بالا گرفتم اصلا حواسم نبود بعد رعایت بالای ۹۰ درصد رژیمم معدم به کم خوری عادت کرده. و هنوزم که هنوزه حالت تهوع دارم :/ قرص دایجستیو هم برای هضمش کارساز نبود.
دلم میخواست بگیرم یه دل سیر بخوابم منتهی باید بیدار میموندم هلیا از مدرسه برگرده و ناهارش رو اماده کنم. بعدش هم یه ساعت چرت که همش باید به این فکر میکردم کلاس هلیا دیر نشه و باید برسونمش و عملا خوابم کوفت شد. بعد اینکه رسوندمش تقریبا لَشم رو انداختم تو اسنپ و امدم مطب و حالا حالا ها هم نوبتم نمیشه. به شدت احتیاج دارم دوز قرصم رو بیشتر کنه. این روزا به شدت دپرس و بی انگیزه م و قسمت بدش اینه که دوست دارم همونجوری بمونم و هیچ تلاشی برای بیرون اومدن نکنم :/
بیشتر از همه ی اینا دلم خواب بعد از ظهر راحت امروز رو میخواست. صدای بارون و هوای سرد و پتو و خستگی ! چه خوابی میشد !!!!! موندم خدایا من ۱۰ سالم بود خودم میرفتم خرید و غذامم گرم میکردم و خواهرمم نگه میداشتم چون مامانم نبود و هیچ کدوم از این کارا از خواهرم بر نمیاد و من باید مواظبش باشم :/
دَتس اگزکتلی وای آی هیت بیینگ عه مام :/ من باید ریشه ها و پاهام به هیچی بند نباشه :/
حوصله ندارم :/ هعیییی:/
دوست دارم همینجا تو مطب بگیرم بخوابم :/ ای وجدان لعنتی یه امروز رو یه امروز رو راحتم بذار بتونم وقتم رو تلف کنم.حالم رو نگیر لطفا. قول میدم از فردا بخونم دوباره :/
اصلا حوصله ی خودمم ندارم و دوست دارم آزمون فردا کنسل شه !!!!
ایشالله بشه !!!!
میشه خدا یعنی ؟!!!
دوست دارم فردا رو تا لنگ ظهر بخوابم.!
+ از اینکه به 17 تکه ی نا مساوی به دست مامان تبدیل بشم جرئت نمی کنم آزمون فردا رو جیم بزنم:/ ولی خداییش فردا حوصله آزمون نیست.اونم بعد یه هفته قطعی اینترنت که دسترسی من رو به خیلی از منابعم قطع کرد :/ تازه همین دیروز فهمیدم که اگه آدرس سایت های ایرانی رو بزنی باز میشن ! فکر میکردم همه قطعن !
یادم باشه آدرس ها رو بوکمارک کنم ازین به بعد :/
خلاصه اینکه حوصله ی آزمون فردا نیست و ملالی هم نیست اگر گند بزنم. همینقدر ریلکس. میخوام بعد از دوماه استرس و خرخونی یه روز هم باشه که بیخیالی عالم وجودم رو بگیره :/
+ سایت ایرانی ها وصل میشه ولی چرا نمیشه چیزی دانلود کرد ؟!!!!!! راهی بلدید شما ؟!!!
+ اینترنت هم بردارید ملی کنید ! نو آفنس اصلا!!!! به خدا اگه اکسیژن هم الان ازمون بگیرید من شکایتی ندارم ! راحت میگیرم میمیرم ! دیگه از این زندگی که هر لحظه" سرکنگبین صفرا می افزاید" که بهتره ، نیست ؟!!!
جک : دقیقا داشتی چه غلطی میکردی جان ؟جان : منظورت چیه ؟- ازم خواستی که ولت کنم- آره- اون داشت و رو میکشید توی گودال و تو از من خواستی ولت کنم !- نمیخواست بهم آسیب بزنه.- نه جان ! میخواست بکشتت!- واقعا شک دارم که چنین تصمیمی داشت!- ببین جان ، من واقعا احتیاج دارم بهم بگی دقیقا چی داره توی سرت میگذره. میخوام بدونم که چرا باور داری که اون نمیخواست.- باور دارم که داشتم امتحان می شدم.-امتحان ؟- جک به خاطر همینه که گاهی با هم نمی سازیم. تو مرد علمی .- آره ، اونوقت تو چی هستی ؟- من مرد ایمانم . واقعا فکر میکنی تمام این اتفاقی بود ؟ اینکه بیشتر ما ، یه گروه غریبه، از سقوط هواپیما زنده موندیم اون هم فقط با زخم های سطحی؟ فکر میکنی ما اتفاقی اینجا سقوط کردیم؟ به خصوص اینجا؟ ما برای یه هدفی اینجا آورده شدیم ! تمام ما! هر کدوم از ما برای دلیلی اینجاییم !- آورده شدیم ؟! کی ما رو اینجا آورد جان؟- جزیره. اینجا یه جای عادی نیست، خودتم میدونی.میدونم که میدونی! جزیره تو هم انتخاب کرده جک ! این سرنوشته !- با بون هم راجع به سرنوشت صحبت کردی ؟! ( بون یکی از بازمانده ها بود به شکل سخت و دردناک و زجر آوری مرد )- بون قربانی ای بود که جزیره تقاضا کرد. اتفاقی که برای بون افتاد زنجیره ای از حوادث بود که ما رو به اینجا کشوند. من و تو رو به این لحظه و اینجا کشوند !- و این راه به کجا ختم میشه جان ؟!- به دریچه جک . به دریچه . تمام این اتفاقا افتاده که ما دریچه رو باز کنیم. (منظورش اینه سرنوشته)- نه نه. ما برای اینکه دووم بیاریم داریم دریچه رو باز میکنیم ( منظورش اینه سرنوشت نیست و ما خودمون انتخاب کردیم که دریچه رو باز کنیم.)- دووم آوردن نسبیه جک- من به سرنوشت اعتقاد ندارم .- البته که داری ! فقط هنوز بهش پی نبردی !
به شدت حوصله نوشتن ندارم. تنها چیزی که الان حوصله شو دارم اینه که تنهای تنها و بدون هیچ وسیله ی الکترونیکی راه بیوفتم برم یه شهر نزدیک و کنار دریا یه اتاق بگیرم و تا میتونم در ارامش بخوابم .
دیروز کلی با دختر عمه درد و دل کردم. خیلی خیلی. بهم گفت انقدر فشار نیارم به خودم و اگه به احتمال خیلی خیلی خیلی زبونم لال کم نتونستم باز هم قبول بشم یه رشته ی دیگه برم. دختر عمه جزو محدود افرادیه که میدونم از روی علاقه ش به من اینو میگه. بهم گفت هیوا بعدش خیلی سخته. میترسم کم بیاری.
گفتم من همین الانشم کم میارم اما ول نمیکنم!
بعد موندیم حساب کردیم پروسه ی پزشک شدن یه ده دوازده سالی حدودا طول میکشه. گفت هیوا بعد تو کی میخوای به زندگیت برسی؟
گفتی یعنی چی ؟! میگه زندگی من غیر از چنین چیزیه ؟
گفت کی میخوای ازدواج کنی ؟کی میخوای بچه دار شی؟کی به خونه زندگیت برسی؟
گفتم بهش من دهنم داره سرویس میشه که به خواستم برسم. هر لحظه که فکری غیر از هدفم به سرم میزنه احساس میکنم داره اکسیژن رو حروم میکنم. اگه زنده م فقط به خاطر هدفمه.من دوست ندارم هر چیزی که تو این راه سد میشه رو قبول کنم. دوست دارم اگر پزشک میشم بیمارم بدونه در حال حاضر اولین و تنها اولویت منه. بدونه که وقتی دارم درمانش میکنم بهاین فکر نمیکنم که ناهار نپختم یا بچه مو از مدرسه بر نداشتم. نمیخوام به بهانه ی اینکه به به اصطلاح زندگیم برسم نوبت یه بیمار که به شدت نیاز داره رو حتی یه روز عقب بندازم. چون این درد رو چشیدم.که بیمار باشی واولین اولویت پزشکت نباشی.
بهش گفتم زندگی با من سخته.خیلی سخت.
شاید خیلی جو گیرانه به نظربرسه که میگم حداقلش تا 12سال دیگه نمیخوام به این موصوع فکرکنم. کیه که گاهی از ته دلش تمنا ی یه همراه رو نداشته باشه؟ اما
اما. به خودم میگم این برای تو بی فایده ست. روح تو با این چیزا آروم نمیشه.
یاد یه جمله میوفتم کاری رو انتخاب کن که به امید مرخصی انجامش ندی.
+ زدم دیلیت اکانت کردم اینستا رو و یه پیک فیک باز کردم صفحات مورد نیازمو فالو کردم. پای در دامن می آوریم چو کوه!
دلمم اصلا برای ویدئو های گیتارضبط شدم و بیش از صد پست و هزاران استوری که ماه هاست آرشیو کرده بودمشون نسوخت. احتیاج داشتم هرچی مربوط به اون دوره از زندگیمه رو پاک کنم و دیلیت اکانت قدم بزرگی بود.
+ دارم به سکوت و تنهایی و گوشه گیری معتاد میشم . افسردگی نیست که ؟هست؟ فکر کنم چند وقتیه این فلوکستین پدر سوخته کم کاری میکنه :/ البته قطعا نا منظم خوردنش هم بی تاثیر نیست !!!!
+دوست دارم این گوشه گیری رو.
دلم خیلی تنگ شده.
دروغ چرا؟خیلی وقته که زیاد نمیام و زیاد هم نمیخونمتون.توی همین دوره ای که نبودم 20 سالم تموم شد !12 دی ماه ! اماتبریکای تولدم گم شد تواوضاع و احوال همون موقع و درست مثل پارسالم احساس تنهایی شدید کردم.
هیوایی که 20 سالش تموم شده . نمیدونم چراانقدر هضمش برام سخته.
دوست دارم یه هیوای 15 ساله باشم پر از امید وارزو و شور زندگی و پل های روبه رویی که هنوز خراب نشده .!
به قول تیلور سویفت : maybe this is wishful thinking, probably mindless dreaming.
دلم خیلی گرفته .ازمون هارو خراب میکنم. تمرکز ندارم. ساعت ها میخونم اما بازده ام دوساعت هم نیست!
تخمین رتبه ی ازمون قبلم یه چیز وحشتناکی شد که حتی به پیراپزشکی ازاد راه دور هم نمیخورد چه برسه به پزشکی .
دلم تنهایی و گریه میخواد. دلم داد زدن میخواد. ترن هوایی میخواد.یه شونه میخواد که سرم رو بذارم روش و گریه کنم.
دوست دارم برم ارایشگاه موهامو رنگ کنم.ناخونامو لاک بزنم. بماند که چند ساله حتی یه دونه لاک هم ندارم. موهامم رنگ کنم متلک میشنوم که مگه درس نداری ؟چرا دنبال قر و فرتی؟ خط چشمم تموم شده و حتی نرفتم بخرم. شاید مسخره به نظر برسه این حرف اما من خیلی از ظاهر و وزن و سرو وضع نامرتب این روزامناراحتم و خجالت میکشم. چشم های درشت و مژه های بلندم تنها چیزین که میتونه سنگینی نگاه دیگران رو از سر و وضع ناجورم به چشمام بکشونه.به همین خاطر خط چشم خوشحالی منه.
+ من باید امسال قبول شم.تامام.
+ پسرک افتاب مهتاب ندیده رو اتفاقی دیدم! خداروشکر کنجکاوی و احساس بدم از بین رفت!خدا رو شکر که دیدمش! دیگه هیچ حس کنجکاوی و مرموزانه و احساسی نسبت بهش ندارم! هر چقدر میخواد بمونه تو ساختمون !نو پرابلم !
فقط در عجبم مامان برچه اساسی گفته شبیه بهرام رادانه :/
+ بیاین تو کامنت ها حاضریتون رو بزنید تا بلکه یکم از حس گوشه گیری و تنهاییم کم شه .! هیوا بی معرفت نیست بچه ها که بهتون سر نزنه!هیوا خستست.!
میخوام بهش بگم اگر یکشنبه و سه شنبه هفته دیگه بره اونجا رابطه ی پدردختریمون تمومه.
به احتمال زیاد رفتن رو انتخاب میکنه.
به احتمال زیاد دوباره دل من و خواهرم و مامانم رو میشه
به احتمال زیاد دوباره جایگاه م رو بهم یاداوری میکنه.
به احتمال زیاد دوباره دیگری رو به من ترجیح میده.
نمیتونم به خودم قول بدم که گریه م نگیره و افسرده نشم. اما به خودم قول میدم که اینبار زود کنار بیام.
پ.ن : یه دیالوگ از یه فیلم بود که پسره میخواست بره تو رینگ و مسابقه ی MMA ش رو داشته باشه. چون تازه کار بود احتمال زیاد خورد و خاکشیر میشد . دوست دخترش (که دوست صمیمی 20 ساله ش هم بود )خودش رو به اب و اتیش میزنه که پسره مسابقه نده اما گوش پسره بدهکار نیست.
یهو دختره میگه: فایده ی این رابطه چیه ؟ اگه فقط قراره هرکاری دوست داری کنی فایده ی رابطمون چیه ؟ رابطمون چه فرقی باقبل داره؟ قبلا که فقط دوستت بودم حرفم رو گوش نمیکردی و الان هم نمیکنی.
الان خیلی این دیالوگ رو درک میکنم. فایده ی این که من دخترشم چیه ؟ وقتی حتی حرفم به اندازه ی یه شخص غریبه براش برش نداره؟اصلا فایده خانواده چیه؟؟ دوست دارم تنها زندگی کنم. برای من خانواده م وخونمون جای امن و راحتیه.زندگی ای که خیلی ها ارزوش رو دارن. پول توجیبی که شاید چند برابر پولتوجیبی هم سنوسالامه. اما همینه. از لحاظ روحی فقر در من موج میزنه. روزی سه تا قرص فلوکستین 20 مدت هاست که دوستمه.
خسته شدم خیلی
اگه یکشنبه سه شنبه بره. من بغضم میترکه. چشمام پر اشک میشه . رابطمون هم یه ترک دیگه بر میداره
درباره این سایت